0
مسیر جاری :
در جهان دردي طلب کان عشق سوز جان بود سنایی غزنوی

در جهان دردي طلب کان عشق سوز جان بود

در جهان دردي طلب کان عشق سوز جان بود شاعر : سنايي غزنوي پس به جان و دل بخر گر عاقلي ارزان بود در جهان دردي طلب کان عشق سوز جان بود رو به ترک جان بگو دردت همه درمان بود ...
روشن آن بدري که کمتر منزلش عالم بود سنایی غزنوی

روشن آن بدري که کمتر منزلش عالم بود

روشن آن بدري که کمتر منزلش عالم بود شاعر : سنايي غزنوي خرم آن صدري که قبله‌ش حضرت اعظم بود روشن آن بدري که کمتر منزلش عالم بود و آن جهان انوار او دارد از آن خرم بود اين...
اي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود سنایی غزنوی

اي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود

اي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود شاعر : سنايي غزنوي رفتم آنجا گر چه راهي صعب و شب ديجور بود اي رفيقان دوش ما را در سرايي سور بود هر چه اندر کل عالم عاشقي مستور بود ...
يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت سنایی غزنوی

يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت

يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت شاعر : سنايي غزنوي وينان به طبع و جامه چو دنيا ملونند يکرنگ و با زبان دل من همچو آخرت همچون زبان قفل گه معني الکنند دندانه‌ي کليد در دعويند...
روز بر عاشقان سياه کند سنایی غزنوی

روز بر عاشقان سياه کند

روز بر عاشقان سياه کند شاعر : سنايي غزنوي مست چون قصد خوابگاه کند روز بر عاشقان سياه کند ز آنچه او در ميان راه کند راه بر عقل و عافيت بزند يوسفان را اسير چاه کند ...
جوشها در سينه‌ي عشاق نيز از مهر تو سنایی غزنوی

جوشها در سينه‌ي عشاق نيز از مهر تو

جوشها در سينه‌ي عشاق نيز از مهر تو شاعر : سنايي غزنوي هر زماني تف وراي گنبد خضرا زند جوشها در سينه‌ي عشاق نيز از مهر تو نقش مدح تو رقم بر ديده‌ي بينا زند شکر احسان تو...
چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند سنایی غزنوی

چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند

چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند شاعر : سنايي غزنوي هر که متواريست اکنون خيمه بر صحرا زند چون همي از باغ بوي زلف يار ما زند عاشق اکنون هر کجا بوييست آه آنجا زند دلبرا...
مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند سنایی غزنوی

مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند

مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند شاعر : سنايي غزنوي حبذا کاني کزو پاکيزه سيم و زر برند مرحبا بحري که از آب و گلش گوهر برند ني ز هر بحري که بيني گوهر احمر برند ني ز...
اي سنايي ز جسم و جان تا چند سنایی غزنوی

اي سنايي ز جسم و جان تا چند

اي سنايي ز جسم و جان تا چند شاعر : سنايي غزنوي برگذر زين دو بي‌نوا در بند اي سنايي ز جسم و جان تا چند هر دو را خوش بسوز همچو سپند از پي چشم زخم خوش چشمي چکني تو ز...
باز متواري روان عشق صحرايي شدند سنایی غزنوی

باز متواري روان عشق صحرايي شدند

باز متواري روان عشق صحرايي شدند شاعر : سنايي غزنوي باز سرپوشيدگان عقل سودايي شدند باز متواري روان عشق صحرايي شدند باز مهجوران آب و گل تماشايي شدند باز مستوران جان و دل...