0
مسیر جاری :
دیدن مردم، خستگی را از تنم بیرون می‌كند ادبیات دفاع مقدس

دیدن مردم، خستگی را از تنم بیرون می‌كند

به همراه تیمسار ستاری از منازل مسکونی قصر فیروزه شماره 2 بازدید می کردیم که خانم یکی از پرسنل جلو آمد و گفت: - « تیمسار! در این شهرک پرجمعیت حتی یک پارک وجود ندارد. فرزندان ما مجبورند به پارک های بیرون...
كاری مهمتر از شب عروسی ادبیات دفاع مقدس

كاری مهمتر از شب عروسی

یكی از بچه های تخریب، مجروح شده بود. «امیر» حدود سی نفر از بچه ها را جمع كرد، تا به عیادت دوست مجروحمان برویم. همه ی سی نفر یك طرف، «امیر» هم یك طرف. ساكت شدنی نبود.برادر مجروحمان اشاره به «امیر» كرد
تانك عراقي ادبیات دفاع مقدس

تانك عراقي

همينجوري كه با بچه ها صحبت مي كرديم و ماجراي آوردن تانك ( عراقي ) را شرح مي داديم. يك برادري هم آمد پيش ما. يكي از بچه ها گفت: « ايشان آقا مهدي باكري است فرمانده تيپ. »
فروش گردنبند عروسي ادبیات دفاع مقدس

فروش گردنبند عروسي

زماني که در دانشکده مشغول تحصيل بوديم، زمستان ها براي هر گروهاني، يک روز را به کوهستان اختصاص مي دادند. گروهان ما بعد از ظهر روز چهارشنبه به مقصد « شيرپلا » حرکت کرد. جعفر آقا با توجه به قدرت بدني خوب...
رسيدگي به خانواده هاي بي سرپرست ادبیات دفاع مقدس

رسيدگي به خانواده هاي بي سرپرست

امام دستور فرموده بودند که سربازها از پادگان فرار کنند. در همان روزها من با ابوالفضل در اجتماع مردم در کنار مسجد امام خميني جهرم بوديم. يک سرباز از پادگان جهرم فرار کرده بود و تحت تعقيب فرمانده اش بود،...
شبانه و ناشناس ادبیات دفاع مقدس

شبانه و ناشناس

در روستاي خانلق، خانواده ي تهي دستي به علت نداشتن سرپناه، گودالي حفر کرده و با پلاستيک رويش را پوشانده بودند تا از گزند سرما و گرما در امان باشند. رحيم با مشاهده ي چنين صحنه اي طاقت نياورد.
مخفيانه بهتر است ادبیات دفاع مقدس

مخفيانه بهتر است

آهسته از جا بلند شد. پاورچين، پاورچين به سوي فانوس رفت. فتيله اش را بالا کشيد و با احتياط به سوي من آمد. چشم هايم را بستم، ولي حس مي کردم به من زل زده است. لختي درنگ کردم و بعد آهسته پلک هايم را گشودم...
هر که برده حتماً احتياج داشته! ادبیات دفاع مقدس

هر که برده حتماً احتياج داشته!

روزي خيلي کلافه بودم. مريضي داشتم که بايد او را به مشهد مي رساندم ولي نمي دانستم با بي وسيلگي چه کنم؟ نه پول داشتم و نه ماشين. حاج محمود همان روزها يک ماشين خريده بود و داشت با خانواده اش به جايي مي رفت.
با وجود نياز مالي، کمک مي کرد! ادبیات دفاع مقدس

با وجود نياز مالي، کمک مي کرد!

بچه که بود به مکتب خانه مي رفت. خانمي به آنها درس مي داد که تنها و بي کس بود. پدرش علي اصغر را ديده بود که دارد چوب جمع مي کند. از او پرسيده بود که اين جا چه کار مي کني؟ او جواب داده بود: اين خانم که به...
به شهيد بدهکارم ادبیات دفاع مقدس

به شهيد بدهکارم

يک شب حشمت الله به من گفت: امشب به منزل دوستم مي روم و شايد هم برنگشتم. شما منتظر من نباشيد. تا آمدم بپرسم کدام دوست، چي کار داري؟ با عجله از جلوي چشمم غيبش زد. آن شب تا ديروقت، خوابم نبرد و همه اش به...