0
مسیر جاری :
بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي عطار

بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي

بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي شاعر : عطار بي آتش رخ تو دل گشته چون کبابي بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابي چون چشم نيم خوابت بيدار کرد...
اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي عطار

اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي

اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي شاعر : عطار پنهان ز عاشقانت رويي به من نماي اي صد هزار عاشقت از فرق تا به پاي قوت دلم بده ز دو ياقوت جانفزاي آب رخم مبر ز دو جادوي پر...
آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي عطار

آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي

آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي شاعر : عطار نبود کم از کم و بود از کم کمينه‌اي آن را که نيست در دل ازين سر سکينه‌اي ناخورده مي ز عشق نداني قرينه‌اي خواهي که از قرينه...
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي عطار

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي شاعر : عطار گشت در هر دو جهان هر ذره‌اي پروانه‌اي شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي گشتت زنجيري و در هر حلقه‌اي ديوانه‌اي اي عجب هر...
گر کسي يابد درين کو خانه‌اي عطار

گر کسي يابد درين کو خانه‌اي

گر کسي يابد درين کو خانه‌اي شاعر : عطار هر دمش واجب بود شکرانه‌اي گر کسي يابد درين کو خانه‌اي هر بن مويش بود بتخانه‌اي هر که او بويي ندارد زين حديث زين سخن خواند مرا...
بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي عطار

بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي

بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي شاعر : عطار کار کنارگي نبود جز نظاره‌اي بحري است عشق و عقل ازو برکناره‌اي هرگز کجا فتادي ازو برکناره‌اي در بحر عشق عقل اگر راهبر بدي...
بوي زلفت در جهان افکنده‌اي عطار

بوي زلفت در جهان افکنده‌اي

بوي زلفت در جهان افکنده‌اي شاعر : عطار خويشتن را بر کران افکنده‌اي بوي زلفت در جهان افکنده‌اي غلغلي اندر جهان افکنده‌اي از نسيم زلف مشک‌افشان خويش آتشي در عقل و جان...
اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي عطار

اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي

اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي شاعر : عطار بر سر اين راه دور خفته چرا مانده‌اي اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي آه که آگه نه‌اي کز که جدا مانده‌اي اي دل غافل...
مورچه‌ي قيرفام بر قمر آورده‌اي عطار

مورچه‌ي قيرفام بر قمر آورده‌اي

مورچه‌ي قيرفام بر قمر آورده‌اي شاعر : عطار هندوي طوطي طعام بر شکر آورده‌اي مورچه‌ي قيرفام بر قمر آورده‌اي با سر زلفين خويش سر به سر آورده‌اي سر نبرم از غمت زانکه تو از...
ماه را در مشک پنهان کرده‌اي عطار

ماه را در مشک پنهان کرده‌اي

ماه را در مشک پنهان کرده‌اي شاعر : عطار مشک را بر مه پريشان کرده‌اي ماه را در مشک پنهان کرده‌اي بر جمال خويش حيران کرده‌اي چشم عقل دوربين را روز و شب هر زمان صد گونه...