0
مسیر جاری :
برخيز که مي‌رود زمستان سعدی شیرازی

برخيز که مي‌رود زمستان

برخيز که مي‌رود زمستان شاعر : سعدي بگشاي در سراي بستان برخيز که مي‌رود زمستان منقل بگذار در شبستان نارنج و بنفشه بر طبق نه زحمت ببرد ز پيش ايوان وين پرده بگوي تا...
اي کودک خوبروي حيران سعدی شیرازی

اي کودک خوبروي حيران

اي کودک خوبروي حيران شاعر : سعدي در وصف شمايلت سخندان اي کودک خوبروي حيران کرديم و صبوري از تو نتوان صبر از همه چيز و هر که عالم اي سخت کمان سست پيمان ديدي که وفا...
در وصف نيايد که چه شيرين دهنست آن سعدی شیرازی

در وصف نيايد که چه شيرين دهنست آن

در وصف نيايد که چه شيرين دهنست آن شاعر : سعدي اينست که دور از لب و دندان منست آن در وصف نيايد که چه شيرين دهنست آن بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن عارض نتوان گفت که...
يا رب آن رويست يا برگ سمن سعدی شیرازی

يا رب آن رويست يا برگ سمن

يا رب آن رويست يا برگ سمن شاعر : سعدي يا رب آن قدست يا سرو چمن يا رب آن رويست يا برگ سمن در چمن کس ديد سرو سيمتن بر سمن کس ديد جعد مشکبار چون تو شمعي در هزاران انجمن...
بکن چندان که خواهي جور بر من سعدی شیرازی

بکن چندان که خواهي جور بر من

بکن چندان که خواهي جور بر من شاعر : سعدي که دستت بر نمي‌دارم ز دامن بکن چندان که خواهي جور بر من که بازش دل نمي‌خواهد نشيمن چنان مرغ دلم را صيد کردي گرفتارست در پايش...
گر غصه روزگار گويم سعدی شیرازی

گر غصه روزگار گويم

گر غصه روزگار گويم شاعر : سعدي بس قصه بي شمار گويم گر غصه روزگار گويم تا من يکي از هزار گويم يک عمر هزارسال بايد ني آن که به اختيار گويم چشمم به زبان حال گويد ...
عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم سعدی شیرازی

عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم

عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم شاعر : سعدي بي تماشاگه رويش به تماشا نرويم عهد کرديم که بي دوست به صحرا نرويم تا مهيا نبود عيش مهنا نرويم بوستان خانه عيشست و چمن کوي...
کاش کان دلبر عيار که من کشته اويم سعدی شیرازی

کاش کان دلبر عيار که من کشته اويم

کاش کان دلبر عيار که من کشته اويم شاعر : سعدي بار ديگر بگذشتي که کند زنده به بويم کاش کان دلبر عيار که من کشته اويم چه کنم نيست دلي چون دل او ز آهن و رويم ترک من گفت...
ترک يار عزيز نتوانيم سعدی شیرازی

ترک يار عزيز نتوانيم

ترک يار عزيز نتوانيم شاعر : سعدي ما گدايان خيل سلطانيم ترک يار عزيز نتوانيم بنده را نام خويشتن نبود شهربند هواي جانانيم گر برانند و گر ببخشايند هر چه ما را لقب...
ما دل دوستان به جان بخريم سعدی شیرازی

ما دل دوستان به جان بخريم

ما دل دوستان به جان بخريم شاعر : سعدي ور جهان دشمنست غم نخوريم ما دل دوستان به جان بخريم گو بزن جان من که ما سپريم گر به شمشير مي‌زند معشوق به ضرورت جفاي او ببريم...