0
مسیر جاری :
گر دلبرم به يک شکر از لب زبان دهد عطار

گر دلبرم به يک شکر از لب زبان دهد

گر دلبرم به يک شکر از لب زبان دهد شاعر : عطار مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد گر دلبرم به يک شکر از لب زبان دهد پنداشتي که بوسه چنين رايگان دهد مي‌ندهد او به جان گرانمايه...
رهبان دير را سبب عاشقي چه بود عطار

رهبان دير را سبب عاشقي چه بود

رهبان دير را سبب عاشقي چه بود شاعر : عطار کو روي را ز دير به خلقان نمي‌نمود رهبان دير را سبب عاشقي چه بود ور راستي روان خلايق همي ربود از نيستي دو ديده به کس مي‌نکرد...
هرچه در هر دو جهان جانان نمود عطار

هرچه در هر دو جهان جانان نمود

هرچه در هر دو جهان جانان نمود شاعر : عطار تو يقين مي‌دان که آن از جان نمود هرچه در هر دو جهان جانان نمود دوست از دو روي او دو جهان نمود هست جانت را دري اما دو روي ...
اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود عطار

اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود

اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود شاعر : عطار وي آتش عشق تو دلم سوخته چون عود اي کوي توام مقصد و اي روي تو مقصود گو هيچ ممان زانکه تويي زين همه مقصود چه باک اگرم عقل...
يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود عطار

يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود

يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود شاعر : عطار يک حجتم ز عشق مقرر نمي‌شود يک حاجتم ز وصل ميسر نمي‌شود کاري چنين به پهلوي لاغر نمي‌شود کارم درافتاد وليکن به يل برون اشکم عجب...
هر که صيد چون تو دلداري شود عطار

هر که صيد چون تو دلداري شود

هر که صيد چون تو دلداري شود شاعر : عطار عاجزي گردد گرفتاري شود هر که صيد چون تو دلداري شود هر گلي در چشم او خاري شود هر که خار مژه‌ي تو بنگرد بي شکش هر خار گلزاري...
چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود عطار

چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود

چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود شاعر : عطار چون تو در کس ننگري کس با تو همدم کي شود چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود جان ما گر در فزايد حسن تو کم کي شود گر...
هر گدايي مرد سلطان کي شود عطار

هر گدايي مرد سلطان کي شود

هر گدايي مرد سلطان کي شود شاعر : عطار پشه‌اي آخر سليمان کي شود هر گدايي مرد سلطان کي شود چون که سلطان نيست سلطان کي شود ني عجب آن است کين مرد گدا اين چو عين آن بود...
گر نسيم يوسفم پيدا شود عطار

گر نسيم يوسفم پيدا شود

گر نسيم يوسفم پيدا شود شاعر : عطار هر که نابينا بود بينا شود گر نسيم يوسفم پيدا شود بويي از پيراهنش پيدا شود بس که پيراهن بدرم تا مگر زاهد منکر سر غوغا شود گر برافتد...
چه سازي سراي و چه گويي سرود عطار

چه سازي سراي و چه گويي سرود

چه سازي سراي و چه گويي سرود شاعر : عطار فروشو بدين خاک تيره فرود چه سازي سراي و چه گويي سرود فکندست در چرخ چرخ کبود يقين‌دان که همچون تو بسيار کس چو سر آهنين نيست...