0
مسیر جاری :
هر که را با لب تو پيمان بود عطار

هر که را با لب تو پيمان بود

هر که را با لب تو پيمان بود شاعر : عطار اجل او از آب حيوان بود هر که را با لب تو پيمان بود همچو من تا که بود حيران بود هر که روي چو آفتاب تو ديد که نکوتر از آن بنتوان...
آنرا که ز وصل او نشان بود عطار

آنرا که ز وصل او نشان بود

آنرا که ز وصل او نشان بود شاعر : عطار دل گم شدگيش جاودان بود آنرا که ز وصل او نشان بود گر بود ستاره‌اي نهان بود آري چو بتافت شمع خورشيد چون بحر به جاي او روان بود...
عشق را پير و جوان يکسان بود عطار

عشق را پير و جوان يکسان بود

عشق را پير و جوان يکسان بود شاعر : عطار نزد او سود و زيان يکسان بود عشق را پير و جوان يکسان بود نو بهار و مهرگان يکسان بود هم ز يکرنگي جهان عشق را کش زمين و آسمان...
آنچه نقد سينه‌ي مردان بود عطار

آنچه نقد سينه‌ي مردان بود

آنچه نقد سينه‌ي مردان بود شاعر : عطار زآرزوي آن فلک گردان بود آنچه نقد سينه‌ي مردان بود هر دو عالم تا ابد پنهان بود گر از آن يک ذره گردد آشکار خود که را در کون تاب...
عشق بي درد ناتمام بود عطار

عشق بي درد ناتمام بود

عشق بي درد ناتمام بود شاعر : عطار کز نمک ديگ را طعام بود عشق بي درد ناتمام بود عشق بي درد دل حرام بود نمک اين حديث درد دل است زانکه بي اين دو کار خام بود کشته عشق...
آن را که ز وصل او خبر بود عطار

آن را که ز وصل او خبر بود

آن را که ز وصل او خبر بود شاعر : عطار هر روز قيامتي دگر بود آن را که ز وصل او خبر بود اين شور از آن عظيم‌تر بود چه جاي قيامت است کاينجا در حد وجود پا و سر بود زيرا...
شبي کز زلف تو عالم چو شب بود عطار

شبي کز زلف تو عالم چو شب بود

شبي کز زلف تو عالم چو شب بود شاعر : عطار سر مويي نه طالب نه طلب بود شبي کز زلف تو عالم چو شب بود نه اسم حزن و نه اسم طرب بود جهاني بود در عين عدم غرق که نه زين نام...
هر که سرگردان اين سودا بود عطار

هر که سرگردان اين سودا بود

هر که سرگردان اين سودا بود شاعر : عطار از دو عالم تا ابد يکتا بود هر که سرگردان اين سودا بود چو حديث مرد نابينا بود هر که ناديده در اينجا دم زند هر که او همچون زنان...
قومي که در فنا به دل يکدگر زيند عطار

قومي که در فنا به دل يکدگر زيند

قومي که در فنا به دل يکدگر زيند شاعر : عطار روزي هزار بار بميرند و بر زيند قومي که در فنا به دل يکدگر زيند تا هر نفس ز وصل به جاني دگر زيند هر لحظه‌شان ز هجر به دردي...
دل ز جان برگير تا راهت دهند عطار

دل ز جان برگير تا راهت دهند

دل ز جان برگير تا راهت دهند شاعر : عطار ملک دو عالم به يک آهت دهند دل ز جان برگير تا راهت دهند آنچه مي‌جويي هم آنگاهت دهند چون تو برگيري دل از جان مردوار تحفه از نقد...