آسا āsā
واژه‌ی آسا (Asa) در اساطیر و افسانه‌های جهان در دو مورد ذکر شده که عبارتند از: 1- خدای مردم منطقه‌ی آکامبا (Akamba) در اساطیر آفریقا که خدایی...
چهارشنبه، 7 تير 1396
آژنور āgenor
در اساطیر یونان باستان، نام آژنور (Agenor) برای دوازده تن ذکر شده که عبارتند از: 1- نام یکی از پسران دو قلوی پوزئیدون (Poseidon) و لیبیا (Libya)...
چهارشنبه، 7 تير 1396
آژدیس‌تیس āǰdistis
در اساطیر یونان باستان آمده است که روزی زئوس (Zeus) در حال رؤیا، بذری از خود بر زمین افکند و از این بذر موجودی به نام آژدیس‌تیس (Agdistis) به...
چهارشنبه، 7 تير 1396
شاه و باغبان
روزی انوشیروان برای گردش به دشت و صحرا رفته بود که چشمش به باغبان پیری افتاد. باغبان لاغر و ضعیف بود و دست و پاهاش می‌لرزیدند، اما بدون خستگی...
يکشنبه، 4 تير 1396
پسر باهوش
در زمان‌های قدیم، جوانی با پدر و مادر پیرش در شهر دور افتاده‌ای زندگی می‌کرد. آن‌ها شب و روز کشت و کار می‌کردند و زحمت می‌کشیدند، ولی زندگی‌شان...
يکشنبه، 4 تير 1396
سه حرف
صیادی بود که پرنده‌های زیبای صحرایی را به دام می‌انداخت. یک روز، پرنده‌ی کوچک قشنگی را گرفت و چون گرسنه بود، فکر کرد: «خوبه کباب‌اش کنم و بخورم.»
يکشنبه، 4 تير 1396
مرغ تخم طلا
بیوه‌زنی بود که دو پسر داشت و یک مرغ که تخم طلا می‌گذاشت. زن، تخم‌ها را به صرافی به نام «شمعون» می‌فروخت و روزگار می‌گذراند. شمعون می‌دانست هر...
يکشنبه، 4 تير 1396
قرقره، دوک و سوزن
پیرزنی با دخترش زندگی می‌کرد. آن‌ها از صبح تا غروب با دوک‌شان پشم می‌ریسیدند، پارجه می‌بافتند و می‌فروختند. از پولی که به دست می‌آوردند، خرج...
يکشنبه، 4 تير 1396
نارنج و ترنج
پادشاهی بود که فقط یک پسر داشت و پسرش را خیلی دوست داشت. وقتی پسرک هفده ساله شد، پادشاه دستور داد براش قصر زیبایی ساختند که کسی نظیرش را در دنیا...
يکشنبه، 4 تير 1396
سنگ صبور
زن و شوهری، دختری داشتند که به مکتب‌خانه می‌رفت. یک روز وقتی به ملاباجی سلام کرد، ملاباجی گفت: «علیک سلام، سفید روی سیاه بخت!»
يکشنبه، 4 تير 1396
دو خواهر
زن و شوهری بودند که دو تا دختر داشتند. دخترها به خانه‌ی بخت رفتند؛ دختر بزرگ، زن کشاورزی شد و دختر کوچک، زن یک کوزه‌گر. زن و مرد تنها شدند. یک...
يکشنبه، 4 تير 1396
گرگ چلاقه
جوان ثروتمندی بود که روزها گرگ می‌شد و شب‌ها آدم. یک شب، دختر کشاورزی را در خواب دید و عاشقش شد. صبح دنبال دختر راه افتاد و
يکشنبه، 4 تير 1396
خارکن و سه گردو
پیرمردی بود خارکن. از بیابان و صحرا خار جمع می‌کرد، اینجا و آنجا می‌برد و می‌فروخت. روزی حضرت موسی به او رسید و گفت: «گرسنه‌ام، پیرمرد! لقمه...
يکشنبه، 4 تير 1396
گیس طلا
تاجری بود که هفت دختر داشت. یک روز خواست به سفر برود، از دخترهایش پرسید: «چی دوست دارید براتون بیارم؟»
يکشنبه، 4 تير 1396
غول چاه
مسافری از این شهر به آن شهر و از این ده به آن ده می‌رفت. روزی از کنار دهی رد می‌شد. چند تا بچه، سر چاهی سر و صدا راه انداخته بودند و مُشت مُشت...
يکشنبه، 4 تير 1396
روباه و کلاغ
روباه پیر گرسنه‌ای در جنگ می‌گشت و این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد که صدای قارقاری شنید. سر بالا کرد، کلاغی سر چناری لانه کرده بود و با بچه‌هاش...
يکشنبه، 4 تير 1396
شاعر و شتر
شاعری، دوستی ساده‌لوح داشت که او همه به شعر و شاعری علاقه‌مند بود و خیلی دوست داشت شعر بگوید. روزی دوست ساده‌لوح سراغ شاعر رفت و گفت: «به من...
يکشنبه، 4 تير 1396
نیم دوست
مردی یک پسر داشت که هر روز اسب و خر و گاوشان را در اختیار دوستانش می‌گذاشت. پدر که از کار پسر به تنگ آمده بود تصمیم گرفت هر طور شده جلوی این...
يکشنبه، 4 تير 1396
اوستا نتربوق
در زمان شاه‌عباس، پادشاه فرنگ قاصدی خدمت پادشاه فرستاد که تحفه‌های خیلی خوبی آورد و سه سؤال داشت. پادشاه فرنگ گفته بود: «به برادرم شاه عباس سلام...
شنبه، 3 تير 1396
مرغ توفان
مرد ثروتمندی بود به نام «یوسف» که تمام جوانی‌اش پول جمع کرد و وقتی ثروتش از همه‌ی مردم شهر بیشتر شد، تصمیم گرفت سفر کند تا ببیند در دنیا چه خبر...
شنبه، 3 تير 1396