زبان سرخ، سر سبز می‌دهد بر باد
مردی که از بد روزگار به دزدی روی آورده بود، به سراغ کارگاه حریربافی مردی رفت تا کمی پارچه‌ی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد.
يکشنبه، 15 آذر 1394
روغن ریخته را نذر امامزاده كرده
روزی روزگاری در روستایی كوچك كه در میان كوه‌ها قرار داشت مردم روستا با مردی ثروتمند ولی گداصفت زندگی می‌كردند اكثر مردم روستا زندگی ساده‌ای داشتند...
يکشنبه، 15 آذر 1394
رمال اگر غیب می‌دانست، خود گنج پیدا می‌كرد
روزی روزگاری، رَمالی بود كه با چرب زبانی و چاپلوسی برای افراد ساده لوح، روزگار می‌گذراند. روزی مرد رمال سراغ تاجر ثروتمندی رفت كه خیلی به فكر...
يکشنبه، 15 آذر 1394
رحمت به دزد سر گردنه
در دوره‌ای كه راه‌ها امنیت امروزه را نداشتند و وسیله‌ای برای رفت و آمد جز اسب و الاغ نبود، مسافرت‌ها به سختی انجام می‌شد و هر لحظه امكان داشت...
شنبه، 14 آذر 1394
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
روزی روزگاری، در سال‌ها پیش حكیم و دانشمند بزرگ ایرانی «محمد بن زكریای رازی» در شهر ری در جنوب تهران امروزی به دنیا آمد. رازی بعد از سال‌ها درس...
شنبه، 14 آذر 1394
دوستی با مردم دانا نكوست
روزی روزگاری، مرد دانایی از منطقه‌ی آبادی كه پر از درختان میوه بود می‌‌گذشت. ناگهان چشمه‌ی آبی را دید كه از آن رودی روان شده بود. مرد كه خیلی...
شنبه، 14 آذر 1394
دوستی خاله خرسه
حكایت كرده‌اند، جوانی در روستایی كه در كنار جنگل زندگی می‌كرد. یكی از روزها كه پسر جوان برای جمع آوری هیزم به جنگل رفته بود. خرسی را دید كه در...
شنبه، 14 آذر 1394
دل به دل راه دارد
در دوره‌ای كه پیامبر اعظم اسلام تازه به پیامبری برگزیده شده بودند، تعداد كمی از افراد با این دین جدید آشنا بودند كه یكی از این افراد اویس بن...
شنبه، 14 آذر 1394
دو قورت و نیمش باقیست
در زمان سلطنت حضرت سلیمان، روزی آن حضرت تصمیم گرفتند به شكرانه‌ی ثروت زیادشان یك روز تمامی موجودات زنده را غذا دهند. حضرت از خدا خواست این اجازه...
شنبه، 14 آذر 1394
دوباره بسم الله...
مردی در بازار شهری حجره داشت و آوازه خساست و تنگ نظری او، ورد زبان مردم شهر بود به طوری كه اگر كسی می‌خواست مردی را به خساست مثال بزند نام او...
شنبه، 14 آذر 1394
دعوا سر لحاف ملانصرالدین بود
روزی روزگاری، در یك شب سرد زمستانی، كه به شدت برف می‌بارید و كسی از شدت برف و بوران جرأت بیرون رفتن از خانه‌اش را نداشت ملانصرالدین در كنار خانواده‌اش...
شنبه، 14 آذر 1394
دشمن دانا به از نادان دوست
در زمانهای گذشته، پادشاهی در شهری حكومت می‌كرد كه بسیار رئوف و مهربان بود، پادشاه به ضعیفان كمك می‌كرد و جلوی زورگویی ثروتمندان زورگو را می‌گرفت....
جمعه، 13 آذر 1394
دسته گل به آب داد
روزی، مادری صاحب دو فرزند دوقلو شد. این دو پسر دوقلو نه تنها از لحاظ شكل و ظاهر شبیه هم نبودند، بلكه از نظر شانس و اقبال هم بهم شبیه نبودند....
جمعه، 13 آذر 1394
دست بده ندارد
روزی از روزها، در شهری مرد خسیسی زندگی می‌كرد كه حواسش بود تا ذره‌ای از دارایی‌هایش كم نشود. این مرد از صبح تا شب مشغول حساب و كتاب اموالش بود...
جمعه، 13 آذر 1394
دروغ مصلحت آمیز بهتر از راست فتنه انگیز
در روزگاری، مرد تاجری بود که با کشتی اجناسی را از کشوری به کشور دیگر می‌برد و با این خریدوفروش سود زیادی به دست می‌آورد و ثروت قابل توجهی جمع...
جمعه، 13 آذر 1394
دروغ مصلحت آمیز بهتر از راست فتنه انگیز
در روزگاری، مرد تاجری بود كه با كشتی اجناسی را از كشوری به كشور دیگر می‌برد و با این خریدوفروش سود زیادی به دست می‌آورد و ثروت قابل توجهی جمع...
جمعه، 13 آذر 1394
دروغ از دروازه تو نمی‌آید
روزی روزگاری، حاكم تنبل و تن‌پروری در شهری حكومت می‌كرد. یك روز كه حاكم در قصر خود تنها بود و حوصله‌اش سر رفته بود فكر خنده داری به ذهنش رسید....
جمعه، 13 آذر 1394
دانه دیدی، دام ندیدی
در روزگاران گذشته، كلاغ و عقابی در جنگل زندگی می‌كردند. كلاغ روی یكی از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روی قلّه‌ی كوه بلندی در وسط جنگل لانه...
جمعه، 13 آذر 1394
در دروازه رو می‌شه بست، اما دهان مردم را نه
روزی، ملانصرالدین تصمیم گرفت تا برای دیدن مادرش عازم سفر شود. او با این خیال وسایلش را جمع كرد و در خورجین الاغش گذاشت اما همین كه خواست از در...
جمعه، 13 آذر 1394
خیاط در كوزه افتاد
در روزگاران قدیم، در روستایی كوچك خیاطی زندگی می‌كرد كه تازه به آن روستا آمده بود تا كسب و كاری به راه بیندازد و مغازه‌ای در انتهای روستا، نزدیك...
جمعه، 13 آذر 1394