در سال ۱۷۶۷ ، آدام فرگوسن، دوست هیوم، که پیشتر کشیش بود و اینک از مسیحیت روی گردانده بود و در ادینبرو فلسفهی اخلاق و مکانیک گازها را درس میداد، نخستین کتابش را با عنوان جستاری در باب تاریخ جامعهی مدنی نوشت که بعدأ مهمترین کتاب او هم شد. فرگوسن مانند هیوم دشمن خیال پردازی بود، و باز مانند هیوم، به دلایل اخلاقی به مطالعهی علمی جامعه پرداخت. در مجموع، انگیزه و محرک فرگوسن این باور او بود که انسانها حقیقت را خواهند شناخت و حقیقت به آنها امکان خواهد داد تا به چرخههای سنتی تمدن و انحطاط پایان بخشند. اما حقیقت گریزپاست: فرگوسن در رسالهاش بارها در مورد گمانهزنیهای شتابزده، تعمیمهای ساده، و سواد صرفأ کتابی هشدار میدهد. این هشدارها یکنواخت و تکراری بودند، اما بی فایده نبودند: پنج سال پیش از آن، آدام اسمیت به دانشجویانش گفته بود که «علوم عملی سیاست و اخلاق به تازگی مورد بررسیهای نظری فراوانی قرار گرفته اند». فرگوسن میاندیشد که همین ناشناخته بودن منشأ انسان محققان جدید را گمراه کرده و آنان را دچار ضعف فکری تمام عیار نظام سازی نموده است. «گرایش به پیریزی یک نظام مطلوب، یا شاید آرزوی دیوانه وار رخنه در اسرار طبیعت و منشأ وجود، تحقیقات بی ثمر فراوانی را در این موضوع در پی داشته، و موجب طرح حدسیات لجام گسیخته شده است».
سرانجام، فرگوسن از این بابت شکوه میکند که دانشمندان دیگر چنین روشهای نامطمئنی را دنبال نمیکنند: «در هر مورد دیگر، مورخان طبیعت خود را ناگزیر از آن میبینند که واقعیات را گردآوری کنند، نه آنکه به گمانه زنی روی آورند». اما به نظر میرسد که هنگامی که محقق جامعه، جامعهی خود را «چه در مهم ترین و چه در پیش پافتاده ترین موضوعات آن » مطالعه میکند، «فرضیات را به جای واقعیت مینشاند، و تخیل را با عقل، و شعر را با علم در میآمیزد». او چند ویژگی انسان را انتخاب میکند، آنها را از تجربهی متداول انتزاع میکند، و داستانهای سستی مانند وضع طبیعی یا وحشی نجیب در موردشان سر هم میکند. «چگونگی پیشرفت انسان از وضع فرضی حیوانی، تا دست یافتن به عقل، استفاده از زبان، و رسم جامعه به نیروی تخیل ترسیم شده، و مراحل آن جسورانه ابداع شده است، به طوری که ما را وسوسه میکند تا از میان اطلاعات تاریخی، آن چه را پندارها القا میکنند بپذیریم، و چه بسا برخی از جانوران را که وضعیت آنها بیشترین شباهت را به وضعیت ما دارد، همچون الگویی برای طبیعت خودمان در وضعیت اولیهی آن بپذیریم». این گفته سرشار از کنایه است ولی هدفی آشکار دارد. اما فرگوسن حتی خوانندگانش را در بلاتکلیفی نمیگذارد و در پانوشت، آنها را به کتاب گفتار در باب خاستگاه نابرابری در میان انسانها نوشتهی روسو ارجاع میدهد. فرگوسن تأکید میکند که راه روسو راه علم نیست؛ محقق جامعه باید استدلال خود را بر «مشاهده» استوار کند.
[وضع طبیعی انسان]
نمیتوان به خیال دست یافتن به وجود عریان و اصیل انسان، نقش فرهنگ را نادیده انگاشت و گمان برد که به این وسیله میتوان ماهیت او را کشف کرد: «هنر خود ذاتی انسان است». به این ترتیب، تعجبی ندارد که فرگوسن به طور معناداری، تاریخ جامعهی مدنی خود را با کوشش برای به دست دادن ارزیابی واقع گرایانه ای از ماهیت انسان آغاز میکند نه خاستگاههای آن، بلکه «واقعیت آن» و «پیامدهای آن».... نخستین قربانی تجربه باوری فرگوسن وضع طبیعی است، و دومین آن قانون گذاری است که گویا گله را به جامعه تبدیل میکند. فرگوسن به نقل از مونتسکیو مینویسد «انسان در جامعه متولد میشود و در آن جا باقی میماند». هیچ شکی در این نیست: نوع بشر همواره به صورت گروهی با جمعی، سرگردان بوده یا سکنی گزیده است، با دیگران سازگار بوده یا به «نزاع برخاسته است». بنابراین مطالعهی انسان و مطالعهی جامعه کاملا به یکدیگر وابستهاند، و از همان ابتدا، هم وحدت سرشت انسان را نشان میدهند و هم تنوع آن - در این جا فرگوسن به هیوم روی میآورد. «مشغلهی انسانها در هر وضعیتی حاکی است از آزادی انتخاب آنها، دیدگاههای متفاوت شان، و چندگانگی خواستهایشان که آنها را به پیش میرانند؛ اما آنها با نوعی نگرانی یا آرامش، که در هر شرایطی تقریبا یکسان است، لذت یا رنج میبرند. آنها به یکسان با آسودگی سواحل دریای خزر، یا اقیانوس اطلس را به اشکال متفاوتی در تصرف خود دارند». این ادعا که انسان با حرکت از وضع طبیعی به وضع مدنی به طور اساسی دگرگون شده است نوعی بدفهی تاریخ اوست. اگر بپرسیم «وضع طبیعی انسان را در کجا میتوان یافت؟ » پاسخ باید این باشد: «همین جا؛ و اهمیتی ندارد که آیا این جا جزایر بریتانیای کبیر باشد، یا دماغهی امید نیک، یا تنگهی ماژلان». و همان طور که سفر به مکان منظرهی یکپارچگی را به ما عرضه میکند، سفر به زمان نیز چنین میکند: «واپسین ابداع انسان، تداوم فنونی است که در اعصار گذشتهی انسان، و حالتهای بدویتر بشریت نیز اعمال میشدند». این یکپارچگی نمود برخی ویژگیهای جهان شمول» در انسان، و نمود برخی «کششهای غریزی» است که «مسبوق بر درک لذت یا دردهند. برجستهترین این کششها غریزهی صیانت نفس انسان است، که در کنش غیر ارادی محافظت از خود، تمایلات جنسی، و منش اجتماعی انسان متجلی میشود. خود انسان نیز به همین اندازه پیچیده است: خدا که چهرهای اسرارآمیز و یکه در فلسفه ی فرگوسن است به انسان عقل اعطا کرده تا به او امکان بدهد تا بشناسد و داوری کند. اما اساسا نه ضرورت صیانت نفس باعث میشود که انسان به جانوری محاسبه گر و خودخواه بدل شود و نه ظرفیت عقل او: به اعتقاد فرگوسن، روان شناسی لذت گرا در بهترین حالت بی مایه و سطحی است و کلا با تجربه مغایرت دارد.منبع: درآمدی بر فهم جامعهی مدرن، کتاب یکم: صورتبندیهای مدرنیته، استوارت هال و برم گیبن، مترجمان: محمود متحد، عباس مخبر، حسن مرتضوی، مهران مهاجر و محمد نبوی، صص 107-106، نشر آگه، تهران، چاپ چهارم، 1397