شبي شوقم شبيخون بر سر آورد شاعر : عبيد زاکاني ز غم در پاي دل جوشي برآورد شبي شوقم شبيخون بر سر آورد دل شوريده شوري در جهان بست تنم زنار گبران در ميان بست چو افيون خوردگان ديوانه گشتم بکلي از خرد بيگانه گشتم فغان و آه و زاري پيشه کردم چو زلفش بيقراري پيشه کردم به آبي آتش دل مينشاندم ز مژگان اشگ خونين ميفشاندم نميترسيدم از دشنام و خواري نميآسودم از فرياد و زاري هوا را دود آهم تيره ميکرد خروشم گوش گردون خيره ميکرد قلم بر هستي...