چو زرين بال عنقاي سرافراز

چو زرين بال عنقاي سرافراز شاعر : عبيد زاکاني ز مشرق سوي مغرب کرد پرواز چو زرين بال عنقاي سرافراز سپاه شام شد بر روز پيروز نهان گرديد شمع گيتي افروز مقرر گشت بر شب پرده‌داري عروس مهر رفت اندر عماري ز گوهر بر فلک پيرايه بستند هيون کوه را در سايه بستند برآمد ماه بر اورنگ شاهي فرو شد شاه خاور در سياهي بدان صورت که رسم و راي من بود در آن گلشن که ماوا جاي من بود بروي دوستان در باز کردم به آئين جايگاهي ساز کردم چو گلزار ارم بستان سرائي...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو زرين بال عنقاي سرافراز
چو زرين بال عنقاي سرافراز
چو زرين بال عنقاي سرافراز

شاعر : عبيد زاکاني

ز مشرق سوي مغرب کرد پروازچو زرين بال عنقاي سرافراز
سپاه شام شد بر روز پيروزنهان گرديد شمع گيتي افروز
مقرر گشت بر شب پرده‌داريعروس مهر رفت اندر عماري
ز گوهر بر فلک پيرايه بستندهيون کوه را در سايه بستند
برآمد ماه بر اورنگ شاهيفرو شد شاه خاور در سياهي
بدان صورت که رسم و راي من بوددر آن گلشن که ماوا جاي من بود
بروي دوستان در باز کردمبه آئين جايگاهي ساز کردم
چو گلزار ارم بستان سرائيمقامي همچو جنت جانفزائي
ز آبش حوض کوثر غوطه خوردهز خاکش عنبر تر رشک برده
بيمن دولت بيدار ناگاهنشستم گوش بر در ديده بر راه
گل نازک مزاج و سرو سرکشخور خرم خرام و حور مهوش
بدان رونق بدان آئين که دانيچو گنج از ديده‌ي مردم نهاني
نقاب از روي چون خورشيد بگشاددرآمد ناگهان سرمست و دلشاد
که باز آيد ز در مجلس فروزيمبارک ساعتي فرخنده روزي
بر شمع رخش پروانه گشتمبديدم رويش و ديوانه گشتم
به دستي زلف مشکين ساز ميکردبه دستي چادر از رخ باز ميکرد
برون آمد گل از غنچه مه از ميغچو زد خورشيد رويش در سرا تيغ
صنوبر پيش قدش سجده ميبردز زيبائي گلش در پاي ميمرد
ز سنبل خرمني بر گل نهادهکمند زلف مشکين تاب داده
خمارين نرگسش بيمار گشتهلب از باد نفس افکار گشته
عقيقش رونق عناب بردهدهانش ز آب حيوان آب برده
گلاب انگيز گشته گوشه‌ي ماهصبا زلفش پريشان کرده در راه
منور گشت از او کاشانه‌ي مابهشت آئين شد از وي خانه‌ي ما
زرش بر سر، سرش در پا فشاندمز عزت بر سر و چشمش نشاندم
سراي ما گلستاني دگر شدز رويش خانه بستاني دگر شد
چو با دست آيدش چون باشد احوالکسي کامي که ميجويد همه سال
در او بکشاده چشم و رفته از هوشنشسته او و من استاده خاموش
چو درمان مرده‌اي جان باز يابدچو بيماري که درمان باز يابد
چو شمع از دور سوزان پيش رويشز دل آتش فروزان پيش رويش
چو شمعم آتشي بر جان فتادهنظر بر شمع رخسارش نهاده
زبان از کار و زور از پاي رفتهرميده صبر و دل از جاي رفته
مسلط گشته بر آفاق مهتابچو چشم فتنه‌جويان رفته در خواب
ز هر سو مطربان آواز کرديمنشاط انگيز بزمي ساز کرديم
مي آورد و صلاي عيش در داددرآمد ساقي از در خرم و شاد
زهي وقت خوش و حال مبارکگرفتم از رخش فالي مبارک
جهان آواز نوشا نوش بگرفتزبانگ ني فلک را گوش بگرفت
بخور عود و عنبر گشته غمازبخار مي خرد را خانه پرداز
دو چشمش ناز و ساقي جور ميکردپياپي جام زرين دور ميکرد
بر آن شب زهره شبها رشگ ميبردجهان بر عشرت ما رشگ ميبرد
حيا را شيشه‌ي دعوي تنک شدخرد را چون دماغ از مي سبک شد
به عزت بوسه بر پايش نهادمچو خلخال زرش در پا فتادم
شدم گستاخ در بيهوده گوئينشستم پيشش از گستاخ روئي
شکايتهاي هجران عرضه کردمحديث تن بر جان عرضه کردم
وز آن هرلحظه زخمي تازه خوردنوز آن اندوه بي‌اندازه خوردن
وز آن ناليدن شبهاي بي‌روزوز آن آب سرشگ و آه دلسوز
وز آن مستي وزان بي‌نام و ننگيوز آن رندي وز آن بي‌آب و رنگي
حمايت بر در همسايه بردنوز آن عجز غلام و دايه بردن
خجل گشتم سخن کوتاه کردمچو از حال خودش آگاه کردم
به چشم مرحمت در حال من ديدمرا چون آنچنان بي‌خويشتن ديد
زبان بگشاد و مسکين پروري کردپريشان گشت و با دل داوري کرد
شکايتهاي شوق انگيز ميگفتحکايتهاي عذرآميز ميگفت
تو گوئي مرده‌اي را زنده ميکردبه هر لطفي که با اين بنده ميکرد
غم ديرينه با غمخوار گفتنچو خوش باشد سخن با يار گفتن
شبي چون سالي و روزي چو ماهيمرا چون وصل او اميدگاهي
چه خوش وقتي چه خوش حاليکه آن بودچه خوش سالي چه خوش ماهيکه آن بود
خوشا آن دولت و آن کامرانيجواني بود و عيش و شادماني
که بيند مثل آن دوران، ديگرکه يابد آنچنان دوران ديگر
خوشا آن موسم و آنوقت و آنروزخوشا آندور و آن تيمار و آن سوز
کجا روز جواني باز گرددگرفتم دولتم دمساز گردد
شب قدري چنان کي باز بينماگر روزي نشاط و ناز بينم
مرا از شوق خود مدهوش ميکردهمه شب تا سحر مي نوش ميکرد
به زيبا روي خود گلشن بياراستسحرگاهي صبوحي کرد برخاست
ز قدش سرو در آزادي آمدچمن از مقدمش در شادي آمد
چو گل بر طرف بستان ميخراميدچمان چون شاخ ريحان ميخراميد
صنوبر پيش سر تا پاش ميمردگل از شوق رخ رعناش ميمرد
ز قدش سرو بن را پاي درگلز لعلش تنگ مانده غنچه را دل
بخواندي آيتي بروي دميديصبا هرگه که رخسارش بديدي
فشاندي لاله بر آتش سپنديچو بگذشتي چنان بالا بلندي
به صد افسوس ميخنديد بر خودچو گل پيش خودش ميديد در خود
به دامان زر نثار پاش ميکردنظر چون بر رخ زيباش ميکرد
ز شوق او کله بر خاک ميزدشقايق جامه بر تن چاک ميزد
بساط سبزه خاک پاش مي‌شدصنوبر بنده‌ي بالاش مي‌شد
نشاط افزود و عزم باده فرمودبدين رونق چو گامي چند پيمود
دمي از لطف شد همسايه‌ي سروکنار آب ديد و سايه‌ي سرو
رخش رنگي دگر بر آب ميزدبهر دم کز شراب ناب ميزد
به رعنائي و خوبي داستانيچنين زيبا نگاري دل ستاني
گهي آواز بلبل گوش ميکردگهي بر ياد گل مي نوش ميکرد
نواي قمري و گلبانگ بلبلنسيم نوبهار و نکهت گل
شده نرگس چو چشم نيم‌مستاندل غنچه چو طبع تنگدستان
چو من فرياد و زاري پيشه کردهچکاوک بيقراري پيشه کرده
مقرر بر عنادل زنده خوانيچو گبران لاله در آتش فشاني
ز جوش گل خروشان گشته بلبلبريد سبز پوشان گشته بلبل
بهر برگي نوائي ساز کردهز هر مستي سرود آغاز کرده
نوا در پرده‌ي نوروز ميکرددمادم ناله‌ي دلسوز ميکرد
سحرگاه اين ندا در باغ درداربه آواز بلند از شاخ شمشاد
که بختم فرخ است و روز پيروزبياور ساقيا مي در ده امروز
چنين باغي چنين ياري که دارداز اين خوشتر سر و کاري که دارد
از اين مجلس خدايا چشم بد دورزهي موسم زهي جنت زهي حور
ز بوي جرعه گلها نيم مستندبده ساغر که ياران مي‌پرستند
که هشياري فلاکت آورد بارمباش ار عاقلي يک لحظه هشيار
غم دور فلک تا کي توان خوردمخور غم تا به شادي ميتوان خورد
بغير از باده درماني نداردغم بيهوده پاياني ندارد
مياور تا توان جز خرمي ياددر اين ده روز عمر سست بنياد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط