از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم شاعر : عطار گويم نچنانم که دگربار بسوزم از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم نه پرده‌ي افلاک به يکبار بسوزم بيم است که از آه دل سوخته هر شب تا من ز غم عشق تو بسيار بسوزم زان با من دلسوخته اندک به نسازي چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم داني که ز تر دامني و خامي خود من در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم ترسم که اگر سوخته خواهند من خام وقت است که اين پرده‌ي پندار بسوزم تا چند تنم پرده‌ي پندار به خود بر تا خرقه...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم
از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم
از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم

شاعر : عطار

گويم نچنانم که دگربار بسوزماز بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم
نه پرده‌ي افلاک به يکبار بسوزمبيم است که از آه دل سوخته هر شب
تا من ز غم عشق تو بسيار بسوزمزان با من دلسوخته اندک به نسازي
چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزمداني که ز تر دامني و خامي خود من
در آتش عشق افتم و دشوار بسوزمترسم که اگر سوخته خواهند من خام
وقت است که اين پرده‌ي پندار بسوزمتا چند تنم پرده‌ي پندار به خود بر
تا خرقه براندزم و زنار بسوزماي ساقي جان جام مي آور تو به پيشم
هرجا که حجابي است به يکبار بسوزمآن به که به يک آتش دل وقت سحرگاه
در سوختگي تا که چو عطار بسوزمبوي جگر سوخته خواهي ز دم من


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط