باز آی، که از جان اثری نیست مرا مدهوشم و از خود خبری نیست مرا خواهم که به جانب تو پرواز کنم اما چه کنم بال و پری نیست مرا

مسعود که یافت عز و جاه از لاهور تابید چو نور صبحگاه از لاهور سالار سخنوران بتازی و دری است خواه از همدان باشد و خواه از لاهور

کاش امشبم آن شمع طرب می‌آمد وین روز مفارقت به شب می‌آمد آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست ای کاش که جان ما به لب می‌آمد

دردا که بهار عیش ما آخر شد دوران گل از باد فنا آخر شد شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما افسانه افسانه سرا آخر شد

آسودگی از محن ندارد مادر آسایش جان و تن ندارد مادر دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش ورنه غم خویشتن ندارد مادر

هر لاله آتشین دل سوخته ای است هر شعله برق جان افروخته ای است نرگس که ز بار غم سرافکنده به زیر بیننده چشم از جهان دوخته ای است

از ظلم حذر کن اگرت باید ملک در سایهٔ معدلت بیاساید ملک با کفر توان ملک نگه داشت ولی با ظلم و ستمگری نمی‌پاید ملک

خم گشت به لعلگون شراب آبستن پیمانه بآتشین گلاب آبستن ابری است صراحی که بود گوهربار ماهی است قدح بآفتاب آبستن

جانم به فغان چو مرغ شب می آید وز داغ تو با ناله به لب می آید آه دل ما از آن غبار آلود است کاین قافله ازدیار شب می آید

بی روی تو گشت لاله گون مردم چشم بنشست ز دوریت به خون مردم چشم افتادی اگر ز چشم مردم چون اشک در چشم منی عزیز چون مردم چشم