وفا نکردی و کردم، جفا ندیدی و دیدم شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم مهرداد اوستا

ندانستم چو نیکو قدر ایام جوانی را دلم خون می شود چون بشنوم نام جوانی را کاظم پزشکی

نشاط جوانی ز پیران مجوی که آب رفته باز نیاید به جوی سعدی

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من و توست هوشنگ ابتهاج

نقش پیری را ز آب و رنگ ها نتوان زدود در زمستان برف رسوا بر سر هر بام بود مهدی سهیلی

نمی توان غم دل را به خنده بیرون کرد ز خنده رویی گل تلخی از گلاب نرفت صائب

نیابد مراد آنکه جوینده نیست که جویندگی عین بالندگی ست خواجوی کرمانی

نیازارم ز خود هرگز دلی را که می ترسم در او جای تو باشد نظیری نیشابوری

نیست در عالم ز هجران تلخ تر هر چه خواهی کن و لیک آن نکن مولوی

نمی توان به تو شرح بلای هجران کرد فتاده ام به بلایی که شرح نتوان کرد هلالی جغتایی