نباید بستن اندر چیز و کس دل که دل برداشتن کاریست مشکل سعدی

نمی دانم چه می خواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته ست هوشنگ ابتهاج

نابرده رنج گنج میسر نمی شود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد سعدی

نا کرده گناه در جهان کیست بگو وان کس که گنه نکرد چون زیست بگو خیام نیشابوری

من درد تو را ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم مولوی

من شمع جانگدازم، تو صبح جانفزایی سوزم گرت نبینم، میرم چو رخ نمایی مدامی

منم و دلی که دانم به دو دست دارم او را اگرش نگاه داری به تو می سپارم او را میر صبری اصفهانی

من هر چه دیده ام ز دل و دیده دیده ام گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیده ام سلمان ساوجی

می بخشی یا الهی، جرم مرا که گاهی گر غیر حضرت تو، یاری گزیده بودم عارف طوطی همدانی

مرا مهر سیه چشمان زسر بیرون نخواهد شد قضای آسمانیست و دگرگون نخواهد شد