در باغِ سپیده تا قدم زد خورشید از داغِ دلِ شکفته، دَم زد خورشید با نیزه شب شکار، بر لوحِ فلق خون نامه اختران، رقم زد خورشید

در باورِ شب، شهاب بودن، عشق است هم صحبت آفتاب بودن، عشق است در کرب و بلا به روی لب های حسین یکْ جرعهْ زُلالِ آب بودن، عشق است

آن روز که آهنگِ سفر داشت حسین از رازِ شهادتش خبر داشت حسین از بهرِ سرودنِ یکی قطعه سرخ هفتاد و دو واژه در نظر داشت حسین

ای خونِ خدا ! خدا بُوَد یاوَرِ تو توحید، چه خوش نشسته در باورِ تو خود چاره تشنه کامیِ اصغر کن کافتاده ز پا، دو دستِ آبْ آورِ تو

آن روز که از گلوی تو خون می ریخت خون از رگِ آفتاب، گلگون می ریخت این خونِ خدا بود که از رگْ رگِ تو با جوششِ سرخِ عشق، بیرون می ریخت

همواره تجسم قیام است حسین در سینه عاشقان، پیام است حسین در دفترِ شعر ما، ردیف است هنوز دل چسب ترین شعرِ کلام است حسین

عالَم، همه، خاکِ کربلا بایدمان پیوسته به لب، خدا خدا بایدمان تا پاک شود زمین ز ابنای یزید همواره حسین، مقتدا بایدمان

گر بر ستمِ قرون، برآشفت حسین بیداریِ ما خواست، به خون خفت حسین آنجا که زمان، محرمِ اسرار نبود با لهجه خون، سِرِّ گلو گفت حسین

یک قافله غم، ز کربلا آوردم صد شور و نوا، ز نینوا آوردم بر روشنیِ تیره دلانِ کوفه یک ماه، به روی نیزه ها آوردم

بر نیزه، سری به نینوا مانده هنوز خورشید، فَرازِ نیزه ها مانده هنوز در باغِ سپیده، بوتهْ بوته گُلِ خون ز رونقِ دشتِ کربلا مانده هنوز