از دشتِ غروب، های و هو می آید شب، مضطرب و پریشْ مو می آید از مجلسِ ختمِ جان گدازِ خورشید مهتاب، پریده رنگ و رو می آید

نی گُل ندهد، عقل، تجاهل کرده از حیرت و شکِّ خود تغافل کرده این طُرفه خبر، مرا معما شده است در کرب وبلا چگونه نی، گُل کرده؟

مَه، خنجرِ آب دیده را می مانَد شب، یاغیِ آرمیده را می مانَد غلتیده به خون، میانِ گودالِ غروب خورشید، سَرِ بُریده را می مانَد

در دل، ز حسین، طُرفه داغی دارم زان داغِ پُر از شکوفه، باغی دارم بیمم نَبُوَد ز قبر و تاریکیِ آن از مِهرِ حسین، چلچراغی دارم

تا ذکر حریم، مشتعل می آید اشکم ز دو دیده، متصل می آید با یادِ حسین، عطرآگین شده است اشکی که ز کربلای دل می آید

برخاست نسیم و پیکرت را بوسید آن حنجره ز خون تَرَت را بوسید آن شب که سرت به نیزه، نورافشان دید مَه، خَم شد و از شوق، سرت را بوسید

خاکِ حرمت، مُهرِ نماز است حسین راهِ تو همیشه چاره ساز است حسین ای خونِ تو دشنه بر گلوگاهِ ستم از خونِ تو شیعه، سرفراز است حسین

عمری است که راهِ سرخِ تو می پوییم با خونِ حماسه های تو می روییم گردی که گرفته قبرِ شش گوشه تو فردا به گلابِ دیدگان می شوییم

روزی که ستم، دست درازی می کرد با خنجر، حنجرِ تو بازی می کرد وقتی که سرت به منبرِ نیزه نشست دیدند که نیزه، سرفرازی می کرد

از بس که گُل و شکوفه پرپر کردی پیراهنِ خاک را معطر کردی وقتی که تنت فتاد از زین به زمین چشمانِ خدای عشق را تر کردی