تو صمیمی تر از آنی که دلم می پنداشت دل تو با همه ی آیینه ها نسبت داشت تو هوان ساده دل سبز نجیبی که خدا در میان دل پاکت صدف آیینه کاشت

بهم نگی ندید بدید نگی منو دید و پرید بمونه بین خودمون به یادتم خیلی شدید

من بیهوده می خواهم از یاد تو بگریزم ای همه هستی من از عشق تو لبریزم تو دنیای من هستی هرگز از خود مرانم من ساحلی غریبم باید با تو بمانم

نه هر آنکه گفت عاشقم معشوقی دادند نه هر آنکه دردی داشت درمانی دادند اما به من دیوانه از روی عشق دلبری افسانه ای مجنونی آسمانی دادند

در خیالم در خوابم همه جا با اویم مجنونم در همه جا او را می جویم خیلی وقت است که رفته ز پیشم نه ! او نرفته با خود چه می گویم

خورشید تابانم تویی عشق پریشانم تویی آبی آسمانم تویی رنگ بی پایانم تویی

از فراق تو مرا هر نفسی صد آه است از تو غافل نیستم ای دوست خدا آگاه است

قلبی که فراموشت کند قلب من نیست هرگز فراموش کردنت در فکر من نیست

بیتابم و دل برای دیدار تو تنگ است تقصیر دلم نیست نگاه تو قشنگ است

اگر یک آسمان دل را به قصد عشق بردارم میان عشق و زیبایی تو را من دوست دارم