آن روز که نبض شط، مشوش می زد آن روز که آسمان صدایش می زد سقای کبوترانِ لب تشنه عشق هم دوشِ عطش، به آب و آتش می زد

آن شیر که فرمانده لشکر گردید سقای گلِ سرخِ پیمبر گردید تفتیده جگر، برون شد از شط فرات در دجله خونِ خود شناور گردید

بر تشنه لبان، دجله بی تاب، گریست چون چشمِ فرات، مشک پُر آب، گریست در دامن کهکشانیِ دشتِ عطش خورشید، کنارِ نعشِ مهتاب، گریست

آغشته به خون، سپیده دم شد ای وای یک لاله، ز باغِ عشق، کم شد ای وای بر مصحفِ خون، رسولِ تاریخ نوشت اسطوره والقلم، قلم شد ای وای

هر چند چراغِ ماه، سوسو بزند با عشق، کدام صخره، پهلو بزند؟ برخاست، صلا به تشنگان داد و فرات برخاست که بوسه بر لب او بزند

پیراهنی از زخم، به تن دوخته است این رسم، ز حضرتِ غم آموخته است ای سروِ تماشاییِ ایمان، عباس! دل، شعله به شعله، در غمت سوخته است

در محضرِ آفتاب، جان می دادی در آتشِ التهاب، جان می دادی آن روز، به دشتِ کربلا، ای عباس! لب تشنه، کنارِ آب، جان می دادی

تا جنگلی از تیغ، بر او راه گرفت بارانِ هر آنچه زخم، ناگاه گرفت خورشید! بر او نماز آیات بخوان در علقمه، از خون، رخِ آن ماه گرفت

یک باره چو مِهر، شعله ور گشت عباس سوزنده تر از خشمِ شرر گشت عباس ا یادِ لبِ خشکِ جگر گوشه عشق از شط فرات، تشنه برگشت عباس

از ساغرِ ماه، باده نوشید و گذشت بر تن، زره از ستاره پوشید و گذشت بی دست، کنارِ شط خونین فرات خورشیدصفت، به شب خروشید و گذشت