بر کند دل از جهان و تقدیم تو کرد خون ریخت ز دیدگان و تقدیمِ تو کرد ون تیر، به مشک خورد و رفت آب ز دست بر دست نهاد جان و تقدیمِ تو کرد

تا ماه، اسیر پنجه غم شده بود خورشید، سیاه پوشِ ماتم شده بود توفان زده کشتیِ نجاتِ امت بشکسته کنارِ نَهرِ علقم شده بود

بر دامنِ او گردِ مدارا ننشست سقا، نَفَسی ز کارِ خود وا ننشست هر چند قلم شد عَلَمِ بازوی او با دستِ بریده، باز از پا ننشست

مردی که به جست وجوی دریا می رفت با شِکوه به گفت وگوی دریا می رفت هنگامِ نزولِ اشک از دیده مشک دیدند که آبروی دریا می رفت

ای تشنه لبی که آب، شرمنده توست تا صبحِ جزا، سحاب، شرمنده توست در اوجِ عطش، گذشتی از آبِ فرات و الله که انتخاب، شرمنده توست

او غربتِ آفتاب را حس می کرد در حادثه، التهاب را حس می کرد بی تابیِ کودکانش آتش می زد وقتی خُنکای آب را حس می کرد

ای ساقی سرمست ز پا افتاده! دنبالِ لبت، آبِ بقا افتاده دست و علم و مشک، سه حرفِ عشق است افسوس، ز هم، این سه جدا افتاده!

ای آنکه قمر جلوه گر از رخسارت شمشیر رمق گرفته از پیکارت سقای فتوّتی تو ای کوثر عشق! آن مشک وفا چکیده از ایثارت

بسیار گریست تا کی بی تاب شد آب خون ریخت ز دیدگان خوناب شد آب از شدت تشنه کامی ات ای سقّا آن روز ز شرم روی تو آب شد آب

از علقمه آمدی بگو یاس کجاست گلواژه عشق و شور و احساس کجاست دستت به کمر گرفته ای لب بگشا بابا تو بگو! عمویم عباس کجاست؟