دور از تو صبوری نتواند دل من وصل تو حیات خویش داند دل من آهسته رو ای دوست که دل هم‌ره توست زنهار چنان مرو که ماند دل من

بگداختم از دست جفا کردن تو این‌ست طریق بنده پروردن تو؟ گر من به گناه عاشقی کشته شوم خون من بی‌گناه در گردن تو

نقش تو اگر نه در مقابل بودی کارم ز غم فراق مشکل بودی دل با تو دیده از جمالت محروم ای کاش که دیده نیز با دل بودی

گه در پی آزار دل رنجوری گه بر سر بیداد من مهجوری شوخی و به حسن خویشتن معذوری بر عاشق خود هرچه کنی معذوری

در عشق نکویان چه فراق و چه وصال؟ بدحالی عاشقان بود در همه حال گر وصل بود مدام سوزست و گداز ور هجر بود تمام رنجست و ملال

من باده به مردم خردمند خوردم یا از کف خوبان شکرخند خوردم هرگز نخورم ز باده خوردن سوگند حاشا که به جای باده سوگند خورم

نی از تو حیات جاودان می‌خواهم نی عیش و تنعم جهان می‌خواهم نی کام دل و راحت جان می‌خواهم آنی که رضای توست آن می‌خواهم

تا چشم تو عشوه‌ساز خواهد بودن صد دل‌شده عشق‌باز خواهد بودن تا از طرف تو ناز خواهد بودن از جانب ما نیاز خواهد بودن

کس نیست انیس دل غم‌پرور من تا پاک کند اشک ز چشم تر من سویم هم آب چشم می‌آید بس آن نیز روان می‌گذرد از سر من

مسکینم و کوی عاشقی منزل من مسکین من و دیگر دل بی‌حاصل من ای جان حزین تو نیز مسکین کسی مسکین تو مسکین من و مسکین دل من