یار آمد و یار دل‌نواز آمد باز بهر دل خسته چاره‌ساز آمد باز عمرم همه رفته بود از رفتن او صد شکر که عمر رفته باز آمد

شد ماه من آن شمع شب‌افروز امشب گو چرخ و فلک ز رشک می‌سوز امشب امشب نه شب وصل، شب قدر من‌ست بهتر ز هزار روز نوروز امشب

از بس که مرا دولت بیدار کم‌ست گفتن نتوان که تا چه مقدار کم‌ست رنجی‌ست فراقت که کمش بسیارست عیشی‌ست وصال تو، که بسیار کم‌ست

در عالم بی‌وفا کسی خرم نیست شادی و نشاط در بنی‌آدم نیست آن کس که درین زمانه او را غم نیست یا آدم نیست، یا از این عالم نیست

غم دارم و غم‌گسار می‌باید و نیست در دست من آن نگار می‌باید و نیست درد سر اغیار نمی‌باید و هست تشریف حضور می‌باید و نیست

آنی که تمام از نمکت ریخته‌اند ذرات وجودت ز نمک بیخته‌اند با شیرهٔ جان‌ها نمک آمیخته‌اند تا همچو تو صورتی برانگیخته‌اند

باز آی، که از جان اثری نیست مرا مدهوشم و از خود خبری نیست مرا خواهم که به جانب تو پرواز کنم اما چه کنم بال و پری نیست مرا

از غنچه ناشکفته مستورتری وز نرگس نیم خفته مخمورتری در خوبی از آفتاب مشهورتری ای مه ز مه دو هفته پرنورتری

از بلبل بر سرو طربناک‌تری وز نرگس دسته بسته چالاک‌تری ز آتش صنما اگر چه بی باک‌تری والله که ز آب آسمان پاک‌تری

این چرخ بسی بدل کند نوها را بدخوست از آن بدل کند خوها را هم زشت کند به طبع نیکوها را هم ضعف دهد به قهر نیروها را