چون دید که بر عزم سفر دارم رای آمد به وداعم آن بت روح افزای سوگند همی داد که از بهر خدای ای عهد شکسته در سفر بیش مپای

ای شمع شدم به عشق پروانه تو خوانند مرا به شهر دیوانه تو امروز منم ز خویش و بیگانه تو تن تافته چون رشته یکدانه تو

ای تن تو به طبع بار بیمار کشی خوشدل خوشدل رنج و غم یار کشی از چرخ همی بلای بسیار کشی خوش بر تو نهد بار که خوش بار کشی

ای قلعه نای مادر ملک تویی دانند که کان گوهر ملک تویی امروز نیام خنجر ملک تویی آیا دیدی که بر در ملک تویی

چون موی شدم رنج هر بیدادی

چون موی شدم رنج هر بیدادی* در عشق ندید کس چو من ناشادی برخیزد اگر وزد به من بر بادی چون چنگ مرا ز هر رگی فریادی پی نوشت: مصرع اول در تصحیح...

ای تن چه تنی که تا شدی فرهنگی با چرخ و زمانه در نبرد و جنگی در تو نکند اثر همی دلتنگی بگداز و بریز اگر نه روی و سنگی

نالنده تر از نایم در قلعه نای همسایه ماه گشتم از تندی جای نه طبع مرا به جای و نه دست و نه پای ای شاه جهان رحم کن از بهر خدای

آمد بر من خیال زیبا یاری گفتم به سلامتت بدیدم باری تو نیز بدین سمج بدیدی آری شیری شده حلقه بر دو پایش ماری

ای چرخ همه کار به پرگار زدی گر مهر درش مگر به مسمار زدی ای شب تو ردای خویش بر قار زدی ای تیغ زدوده صبح زنگار زدی

چون بلبل داریم برای رازی چون گل که نبوییم برون اندازی شمعم که چو برفروزیم بگدازی چنگم که ز بهر زدنم بنوازی