ای سیم‌ذقن، این چه دهان و چه لبست؟ این خال چه خال و این چه زلف عجبست؟ روی تو در آن دو زلف مشکین چه عجب؟ هر روز که هست در میان دو شب‌ست

از بس که مرا دولت بیدار کم‌ست گفتن نتوان که تا چه مقدار کم‌ست رنجی‌ست فراقت که کمش بسیارست عیشی‌ست وصال تو، که بسیار کم‌ست

در عالم بی‌وفا کسی خرم نیست شادی و نشاط در بنی‌آدم نیست آن کس که درین زمانه او را غم نیست یا آدم نیست، یا از این عالم نیست

باز آی، که از جان اثری نیست مرا مدهوشم و از خود خبری نیست مرا خواهم که به جانب تو پرواز کنم اما چه کنم بال و پری نیست مرا

یاران کهن، که بنده بودم همه را در بند جفای خود شنودم همه را زنهار! از کس وفا مجویید که من دیدم همه را و آزمودم همه را

آیینهٔ نورست رخ یار امشب ای مه، بنشین در پس دیوار امشب ای مهر بپوش روی خود را در ابر ای صبح، دم خویش نگه دار امشب

بی روی توام هست ملالی که مپرس وز زندگی خود انفعالی که مپرس هر لحظه چه پرسی که بگو حال تو چیست؟ دور از تو افتاده‌ام به حالی که مپرس

روز و شب من به گفتگوی تو گذشت سال و مه من به جستجوی تو گذشت عمرم به طواف گرد کوی تو گذشت القصه، در آرزوی تو گذشت

گر دل برود من نروم از نظرت ور جان بدهم، خاک شوم در گذرت چون گرد شوم بر آستانت آیم بنشینم و برنخیزم از خاک درت

یار آمد و یار دل‌نواز آمد باز بهر دل خسته چاره‌ساز آمد باز عمرم همه رفته بود از رفتن او صد شکر که عمر رفته باز آمد