ای دولت هند را جمالی دادی ای شادی زین قبل به غایت شادی ای چرخ تو در دهان عالم دادی کای دولت شیرزاد باقی بادی

شوخی صنمی خوشی کشی خندانی طوطی سخنی و عندلیب الحانی چون برده دلم به لابه و دستانی لابد پس دل روم چو سرگردانی

عشق آتشی افروخت که از بسیاری در دوزخم افکند همی پنداری دل سوخته بودی به هزاران زاری گر آب دو چشم من نکردی یاری

ای بخت مرا سوخته خرمن کردی بی جرم دو پای من در آهن کردی در جمله مرا به کام دشمن کردی با سگ نکنند آنچه تو با من کردی

در پیش گل وصال ما را بویی وز پس همه ساله عیب ما را جویی هر چند رخ وفای ما را شویی کس نشنودا آنچه تو ما را گویی

دانم که وفا ز دل برانداخته ای با آنکه مرا عدوست در ساخته ای دل را ز وفا چرا بپرداخته ای مانا که مرا تمام نشناخته ای

ای ابر ز بحر تا هوایی شده ای گویی که کف حاتم طایی شده ای نه نه که کف دست علایی شده ای زان مایه رحمت خدایی شده ای

بر شعر مرا دلیست ای بار خدای در مدح و ثنای خسرو مدح آرای می بترکدم دل اندرین تنگی جای از بهر خدای را دوایی فرمای

ای غم سختی تو ای دل از غم نرمی ای دم سردی تو ای دل از دم گرمی ای عشق خمش باش که بس بی شرمی ای هجر برو که سخت بی آزرمی

روزی که چو باد پیش من برگذری دردسر و رنج دل و خون جگری وآن شب که چو مه به روی من در نگری نور جگر و قوت دل و تاج سری