نورست ای ماه حسن سرمایه تو پیرایه تو پست کند پایه تو ابرست غبار بر تو پیرایه تو پیرایه چه بندد به تو بر دایه تو

ای نای تو را نقل و می روشن کو با تو طرب طبع و نشاط تن کو گر تو نایی لحن خوشت با من کو چون نای تو را دریچه و روزن کو

صالح پس ازین طرب نباید بی تو شاید که ز دل طرب نزاید بی تو جان در تن من بیش نپاید بی تو خود جان پس ازین کار نیاد بی تو

زاری و دعا کن به سحرگاه ای تن توفیق و سداد و راستی خواه ای تن گر کژ بروی به خدمت شاه ای تن برخورداری مبادت از چاه ای تن

دیدی که غلام داشتم چندان من پرورده ز خون دل چو فرزندان من در جمله از آن همه هنرمندان من تنها ماندم چو غول در زندان من

روزم تیره ست از آن رخ مهوش تو عیشم تلخست از آن لبان خوش تو هستم صنما تا بشدم از کش تو دلخسته تر از گوهر گوهر کش تو

دل بست شود چو سرفرازد با تو تن بگدازد که در گدازد با تو بی ساز شود هر که بسازد با تو نا باخته باید آنکه بازد با تو

آنی که بری دست نیازد با تو در خوبی همعنان که بتازد با تو خون گردد خون چو دل بسازد با تو جز جانبازی عشق نبازد با تو

هر جان که بود برتر از آن باشی تو بخریده امت به جان گران باشی تو هر جای مرا به جای جان باشی تو ای دوست به جان نه رایگان باشی تو

گردنده چو روز نوبهاری با من از خشم دل آکنده چو ناری بر من چون کلک سر خویش دو داری با من ای نرم چو گل تیز چو خاری با من