0
مسیر جاری :
يکي تشنه مي‌گفت و جان مي‌سپرد سعدی شیرازی

يکي تشنه مي‌گفت و جان مي‌سپرد

يکي تشنه مي‌گفت و جان مي‌سپرد شاعر : سعدي خنک نيکبختي که در آب مرد يکي تشنه مي‌گفت و جان مي‌سپرد چو مردي چه سيراب و چه خشک لب بدو گفت نابالغي کاي عجب که تا جان شيرينش...
يکي شاهدي در سمرقند داشت سعدی شیرازی

يکي شاهدي در سمرقند داشت

يکي شاهدي در سمرقند داشت شاعر : سعدي که گفتي بجاي سمر قند داشت يکي شاهدي در سمرقند داشت ز شوخيش بنياد تقوي خراب جمالي گرو برده از آفتاب که پنداري از رحمتست آيتي ...
شنيدم که بر لحن خنياگري سعدی شیرازی

شنيدم که بر لحن خنياگري

شنيدم که بر لحن خنياگري شاعر : سعدي به رقص اندر آمد پري پيکري شنيدم که بر لحن خنياگري گرفت آتش شمع در دامنش ز دلهاي شوريده پيرامنش يکي گفتش از دوستداران، چه باک؟ ...
شنيدم که وقتي گدا زاده‌اي سعدی شیرازی

شنيدم که وقتي گدا زاده‌اي

شنيدم که وقتي گدا زاده‌اي شاعر : سعدي نظر داشت با پادشا زاده‌اي شنيدم که وقتي گدا زاده‌اي خيالش فرو برده دندان به کام همي رفت و مي‌پخت سوداي خام همه وقت پهلوي اسبش...
چو عشقي که بنياد آن بر هواست سعدی شیرازی

چو عشقي که بنياد آن بر هواست

چو عشقي که بنياد آن بر هواست شاعر : سعدي چنين فتنه‌انگيز و فرمانرواست چو عشقي که بنياد آن بر هواست که باشند در بحر معني غريق؟ عجب داري از سالکان طريق به ذکر حبيب از...
تو را عشق همچون خودي ز آب و گل سعدی شیرازی

تو را عشق همچون خودي ز آب و گل

تو را عشق همچون خودي ز آب و گل شاعر : سعدي ربايد همي صبر و آرام دل تو را عشق همچون خودي ز آب و گل به خواب اندرش پاي بند خيال به بيداريش فتنه برخد و خال که بيني جهان...
خوشا وقت شوريدگان غمش سعدی شیرازی

خوشا وقت شوريدگان غمش

خوشا وقت شوريدگان غمش شاعر : سعدي اگر زخم بينند و گر مرهمش خوشا وقت شوريدگان غمش به اميدش اندر گدايي صبور گداياني از پادشاهي نفور وگر تلخ بينند دم در کشند دمادم...
شنيدم که مردي غم خانه خورد سعدی شیرازی

شنيدم که مردي غم خانه خورد

شنيدم که مردي غم خانه خورد شاعر : سعدي که زنبور بر سقف او لانه کرد شنيدم که مردي غم خانه خورد که مسکين پريشان شوند از وطن زنش گفت از اينان چه خواهي؟ مکن گرفتند يک...
کسي ديد صحراي محشر به خواب سعدی شیرازی

کسي ديد صحراي محشر به خواب

کسي ديد صحراي محشر به خواب شاعر : سعدي مس تفته روي زمين ز آفتاب کسي ديد صحراي محشر به خواب دماغ از تبش مي‌برآمد به جوش همي برفلک شد ز مردم خروش به گردن بر از خلد پيرايه‌اي...
جواني به دانگي کرم کرده بود سعدی شیرازی

جواني به دانگي کرم کرده بود

جواني به دانگي کرم کرده بود شاعر : سعدي تمناي پيري بر آورده بود جواني به دانگي کرم کرده بود فرستاد سلطان به کشتنگهش به جرمي گرفت آسمان ناگهش تماشا کنان بر در و کوي...