0
مسیر جاری :
در ميان کفر و دين بي اتفاق آن و اين سنایی غزنوی

در ميان کفر و دين بي اتفاق آن و اين

در ميان کفر و دين بي اتفاق آن و اين شاعر : سنايي غزنوي گفتگويست از من و تو مرحبا بالقائلين در ميان کفر و دين بي اتفاق آن و اين در نه پيوندد خرد با کاف کفر و دال و دين ...
کرد نوروز چو بتخانه چمن سنایی غزنوی

کرد نوروز چو بتخانه چمن

کرد نوروز چو بتخانه چمن شاعر : سنايي غزنوي از جمال بت و بالاي شمن کرد نوروز چو بتخانه چمن شد چو پشت شمنان شاخ سمن شد چو روي صنمان لاله‌ي لعل ثور کردار به ما نجم پرن...
سپيد و زرد مي‌بينم دو آب اندر يکي بيضه سنایی غزنوی

سپيد و زرد مي‌بينم دو آب اندر يکي بيضه

سپيد و زرد مي‌بينم دو آب اندر يکي بيضه شاعر : سنايي غزنوي وز آن يک بيضه چندين گونه مرغ آيد همي بيرون سپيد و زرد مي‌بينم دو آب اندر يکي بيضه ز بهر چه دم طاووس رنگين شد چو...
اي منزه ذات تو «اما يقول الظالمون» سنایی غزنوی

اي منزه ذات تو «اما يقول الظالمون»

اي منزه ذات تو «اما يقول الظالمون» شاعر : سنايي غزنوي گفت علمت جمله را «ما لم تکونوا تعلمون» اي منزه ذات تو «اما يقول الظالمون» جاي استغفارشان باشد «و هم يستغفرون» چون...
اي هميشه دل به حرص و آز کرده مرتهن سنایی غزنوی

اي هميشه دل به حرص و آز کرده مرتهن

اي هميشه دل به حرص و آز کرده مرتهن شاعر : سنايي غزنوي داده يکباره عنان خود به دست اهرمن اي هميشه دل به حرص و آز کرده مرتهن اندر آن روزي که خواهد بود عرض ذوالمنن هيچ ننديشي...
دي ز دلتنگي زماني طوف کردم در چمن سنایی غزنوی

دي ز دلتنگي زماني طوف کردم در چمن

دي ز دلتنگي زماني طوف کردم در چمن شاعر : سنايي غزنوي يک جهان جان ديدم آنجا رسته از زندان تن دي ز دلتنگي زماني طوف کردم در چمن بي دهن خندان درخت و بي زبان گويا چمن بي...
چون من و چون تو شد اي دوست چمن سنایی غزنوی

چون من و چون تو شد اي دوست چمن

چون من و چون تو شد اي دوست چمن شاعر : سنايي غزنوي يک چمانه من و تو بي تو و من چون من و چون تو شد اي دوست چمن من بي من به بهار تو شمن توي بي‌تو چو بهار اندر بت شکن...
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن سنایی غزنوی

گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن

گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن شاعر : سنايي غزنوي خويشت را در خرابات جوانمردي فگن گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن تا سلو يابي ز سلوي منتي يابي ز من کان خراباتيست...
پيش پريشان مکن از پي آشوب من سنایی غزنوی

پيش پريشان مکن از پي آشوب من

پيش پريشان مکن از پي آشوب من شاعر : سنايي غزنوي زلف گره بر گره جعد شکن بر شکن پيش پريشان مکن از پي آشوب من وي ز لبت برده آب رنگ عقيق يمن اي ز رخت برده نور فر کلاه سپهر...
اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن سنایی غزنوی

اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن

اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن شاعر : سنايي غزنوي محرم روح‌الاميني ديو را تلقين مکن اي دل ار در بند عشقي عقل را تمکين مکن قبله تا خورشيد باشد اختري را دين مکن ...