خرگوش و كفتار
سالها قبل وقتي در جايي از آفريقا قحطي شده بود، خرگوش و كفتاري به هم رسيدند. خرگوش به كفتار گفت: « تو چقدر لاغري!»
شنبه، 17 تير 1396
خرگوش و انبار ذرت
يكي بود، يكي نبود. دهكده‌اي بود كه تمام حيوانات آن كشاورزي مي‌كردند. در آن سال، خرگوش و بقيه‌ي حيوانات، مدتها كار كرده بودند. وقتي محصولشان رسيد،...
شنبه، 17 تير 1396
جادوي مار
سالها پيش، هيزم شكني با همسر و دختر و پسرش زندگي مي‌كرد. دختر، مهربان و خوش خلق بود؛ اما پسر خشن و خودخواه بود و هميشه از حرفهاي پدر و مادرش...
شنبه، 17 تير 1396
شاخهاي جادويي
سالها قبل، پسري زندگي مي‌كرد كه مادر و پدرش مدتها پيش مرده بودند. براي همين زنهاي دهكده از او مراقبت مي‌كردند تا از گرسنگي نميرد؛ اما چندين برابر...
شنبه، 17 تير 1396
تارهاي عنكبوت
حيوانات جنگل تنها و بي‌مونس بودند. براي همين روزي در جنگل دور هم جمع شدند تا درباره‌ي اين موضوع با هم مشورت كنند. دست آخر به اين نتيجه رسيدند...
شنبه، 17 تير 1396
آنانانا و فيل
سالها قبل، زني زندگي مي‌كرد كه نامش " آنانانا" بود. او دو فرزند داشت كه بسيار زيبا بودند. كلبه‌ي آنها در كنار جاده بود. هر وقت مردم از جاده و...
پنجشنبه، 15 تير 1396
چرا مرغ بوته زار سحرها مي‌خواند؟
روزي زن و شوهري با هم به جنگل رفتند تا براي غذايشان كمي دانه‌ي خوراكي جمع كنند. وقتي به آنجا رسيدند، مرد چشمش به درختي افتاد كه در لابه لاي برگهاي...
پنجشنبه، 15 تير 1396
عنكبوت و سنجاب
در زمانهاي خيلي دور سنجابي زندگي مي‌كرد كه كشاورز ماهري بود. در آن زمانها، هر حيواني تكه‌اي زمين داشت. سنجاب هم در زمين بزرگي كه داشت، ذرت مي‌كاشت....
پنجشنبه، 15 تير 1396
آزمايش مهارت
سالها پيش فرمانروايي بود كه سه پسر داشت. اين سه پسر جوانهايي باهوش و قوي و سالم بودند. فرمانروا هميشه از خودش مي‌پرسيد: « كدام يك از پسرهاي من...
پنجشنبه، 15 تير 1396
جنگ پهلوان و غول
در زمانهاي دور، مردي بود كه خودش را قويترين مرد دنيا مي‌دانست. او واقعاً قوي بود، چون وقتي براي آوردن چوب به جنگل مي‌رفت، ده برابر مردهاي ديگر...
پنجشنبه، 15 تير 1396
چرا خرچنگ سر ندارد؟
در زمانهاي بسيار بسيار دور، فيل سلطان جهان بود. فيل و حيوانهاي زير دستش در قلب جنگلهاي تاريك غرش مي‌كردند. از آنجا كه آن روزها رودخانه‌اي وجود...
پنجشنبه، 15 تير 1396
سلطان جنگل، عنكبوت
روزي عنكبوتي تصميم گرفت لب دريا برود و چند ماهي صيد كند. انگار آن روز، بخت و اقبال به عنكبوت رو كرده بود، چون ماهيها به طرف او هجوم آوردند. عنكبوت...
پنجشنبه، 15 تير 1396
رعد و برق
در سالهاي دور، "رعد" و "برق"، روي زمين بين آدمها زندگي مي‌كردند. رعد، گوسفند پير ماده‌اي بود و برق، گوسفندي جوان كه پسر رعد بود. برق چهره و قامتي...
پنجشنبه، 15 تير 1396
مردي از شيره درخت
روزي، روزگاري، عنكبوتي بود كه موجود تنبلي بود. مدتي بود كه فصل بارندگي شروع شده بود و همه‌ي اهالي دهكده غير از عنكبوت، در مزرعه‌هايشان مشغول...
پنجشنبه، 15 تير 1396
لاك پشت و بوزينه
روزي لاك پشتي آرام آرام به خانه‌اش مي‌رفت كه در راه به بوزينه‌اي رسيد. بوزينه با خوشرويي جلو آمد و گفت: « سلام دوست قديمي، امروز غذايي براي خوردن...
پنجشنبه، 15 تير 1396
مردي كه زبان حيوانات را آموخت
"اوهيا" مرد بداقبالي بود. دست به هر كاري كه مي‌زد، كارش خراب مي‌شد. اگر ذرت مي‌كاشت، مورچه‌ها و پرنده ها، بذرهايش را مي‌خوردند. اگر سيب زميني...
پنجشنبه، 15 تير 1396
لاك پشت و مارمولك
همه‌ي نمكي كه لاك پشت در خانه داشت، تمام شده بود. غذايشان ديگر مزه‌اي نداشت. براي همين لاك پشت به خانه‌ي برادرش رفت و از او كمي نمك قرض گرفت.
پنجشنبه، 15 تير 1396
هنوز سگ را صدا مي‌زند
در گذشته‌هاي دور، سگ و شغال با هم دوست بودند و در جنگل، كنار هم زندگي مي‌كردند. آنها هر روز با هم به شكار مي‌رفتند و آخر شب هر چه را كه شكار...
پنجشنبه، 15 تير 1396
اشي‌مشي
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا، هيچ كس نبود. گنجشكي بود به اسم "اشي‌مشي" كه خيلي تميز بود. خيلي كوچك بود. پاهايش كوتاه بود. چشمهايش هم ريز بود....
پنجشنبه، 15 تير 1396
پيرزن و گوساله
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه پول و پله‌اي جمع كرده بود. يك روز پيرزن به بازار رفت و گوساله خريد. گوساله قشنگ بود....
پنجشنبه، 15 تير 1396