شهر هیچا هیچ
روزی بود روزگاری بود. هر كس به فكرِ كاری بود. شهری بود به نام «هیچاهیچ» پر بود از دكان و خانه و كوچه‌های پیچ در پیچ، توی این شهر دختری بود، غمگین....
شنبه، 20 خرداد 1396
خره شیر شكار می‌كرد
یكی بو، یكی نبود. غیر از خدای مهربان، خاركنی بود نامهربان. خاركنِ ما صبح تا غروب، تلاش می‌كرد و كار می‌كرد، خار بیابان را می‌كند، كُپّه می‌كرد...
شنبه، 20 خرداد 1396
مرغ افتاد و مُرد، خروس غصه خورد
یكی بود، یكی نبود. مرغی بود، خروسی بود. مرغی مثلِ دسته گل، ناز و زیبا و تُپل. خروسی كاكُل زری. تاجِ سرخی به سرش، صاحب بال و پری. هر دو همخانه...
شنبه، 20 خرداد 1396
لباس عید گنجشك
روزی بود، روزگاری بود. هر كه به فكر كاری بود. یواش یواش بهار می‌شد، دوباره فصلِ كار می‌شد. شكوفه‌ها قشنگ قشنگ، گلها، هزار هزار رنگ. گل بود و...
شنبه، 20 خرداد 1396
داركوبي كه خورشيد شد
يكي بود، يكي نبود. زير گنبدكبود، روي شاخه‌هاي يك درخت پير لانه‌ي داركوبي بود. داركوبِ قصّه‌ي ما روي درخت، خوب زندگي مي‌كرد. چه هوا گرم و چه...
شنبه، 20 خرداد 1396
گهواره‌ی دریایی
اتل و متل توتوله، روزی و روزگاری، آدمی بود كوتوله، كارش چی بود؟ غوّاصی بود. تو دریاها شنا می‌كرد. می‌رفت به عمق دریاها، توی دلش خدا خدا خدا می‌كرد....
شنبه، 20 خرداد 1396
چه طوري‌نيشت بزنم؟
يكي بود، يكي نبود، زيرگنبد كبود، توي دِه خاركني بود. خاركني پير و فقير، توي چنگ درد و بي‌پولي اسير. صبح زود، خاكن پير، چشم به آسمان مي‌دوخت....
پنجشنبه، 18 خرداد 1396
از همه پر زورترم
يكي بود، يكي نبود، روزي بود، روزگاري بود. غير از خداي مهربان، گنجشكي بود زار و نالان. چه فصلي بود؟ زمستان، سرماي سرد و سوزان. هر جا كه زندگي...
پنجشنبه، 18 خرداد 1396
روباه باغبان
خواند و خواند ارّه كشيد. ارّه را هم كلاغِ بيچاره شنيد. قار قاري كرد و گفت: «چه مي‌كني؟ دوستي يا دشمني؟ نمي‌بيني لانه‌ي من اينجاست؟ اين درخت خانه‌ي...
پنجشنبه، 18 خرداد 1396
مرغ قشنگ تپلي
اتل متل، توتوله، مرغكي بود، چه مرغي! مرغي تپل، مرغ نگو يك دسته‌ي گل، چاق و زرنگ، با پَر و بالِ رنگارنگ. تخم مي‌گذاشت. چه تخمي! تخم درشتي كه دو...
پنجشنبه، 18 خرداد 1396
خياط باشي و بزبزي جان
يكي بود يكي نبود، روزي بود، روزگاري بود. غير از خداي مهربان، خياطي بود، پرشور وشر، دكاني دشت سر گذر. توي خانه زني نداشت. يك «بُزي» داشت و سه...
پنجشنبه، 18 خرداد 1396
دبه‌ی کره
یک گرگ و یک روباه با هم دوست شدند. چند روزی از دوستی آن‌ها نگذشته بود که روباه به گرگ گفت: «زمستون، هوا خیلی سرد می‌شه. بیا از حالا بگردیم و...
سه‌شنبه، 16 خرداد 1396
کریم پادشاه
خارکنی بود که به او «کریم» می‌گفتند. اسم پادشاه آن شهر هم کریم بود. یک روز کریم پادشاه، با زن و کنیز و غلامانش برای شکار به صحرا رفت. در آنجا...
سه‌شنبه، 16 خرداد 1396
هفت دختران
هیزم‌شکنی هفت دختر داشت. او هر روز صبح زود به جنگل می‌رفت، پشته‌ای هیزم جمع می‌کرد، به شهر می‌برد، می‌فروخت و غروب به خانه برمی‌گشت.
سه‌شنبه، 16 خرداد 1396
آهوی لنگ
خارکنی بود که به کوه می‌رفت، پشته‌ی خاری می‌کند و به آبادی می‌برد و می‌فروخت. یک روز آمد پشته‌اش را بردارد، دیوی از لابه‌لای خارها بیرون آمد....
سه‌شنبه، 16 خرداد 1396
درخت اشرفی
در روزگاران قدیم خارکن پیری با زن و فرزندانش زندگی می‌کرد. آن‌ها خیلی فقیر بودند و به سختی زندگی‌شان را می‌گذراندند.
سه‌شنبه، 16 خرداد 1396
آرزو
رعیتی بود به نام «کاس‌علی». یک روز چند تا خروس، چند تا تخم مرغ و مقداری جو برداشت و رفت خدمت ارباب. وقتی رسید، دید در خانه باز است، وارد شد....
شنبه، 13 خرداد 1396
تاریخ جهان
سلطانی از دانشمندی خواست تاریخ جهان را برای او بنویسد. دانشمند ده سال زحمت کشید و نتیجه‌ی زحمات و مطالعاتش را در کتاب‌های زیادی نوشت. بعد آن‌ها...
شنبه، 13 خرداد 1396
پیرمرد و عزرائیل
پیرمردی بود که از مرگ می‌ترسید. یک روز زمستانی که هوا خیلی سرد بود و برف همه جا را پوشانده بود، عزرائیل سراغ او رفت و گفت: «آماده باش که می‌خوام...
جمعه، 12 خرداد 1396
خانه‌ی گِل و خانه‌ی دِل
پیرمردی دو پسر داشت که هر کدام برای خودشان مردی شده بودند. یک روز تصمیم گرفت پسرها را امتحان کند. آن‌ها را صدا کرد و گفت: «من یک پام لب گوره...
جمعه، 12 خرداد 1396