احتياط شرط است
يک روز در کلاس قبل از اينکه استاد وارد شود جمعي از خواهران و برادران دانشجو نشسته بودند. يک مرتبه صداي خنده ي چند نفر از خواهران دانشجو بلند...
پنجشنبه، 29 آبان 1393
برازنده نيست، آمار غلط بدهيد
بعد از مدّتي به مرخصي مي رفتيم و بايد سوار اتوبوس مي شديم. وقتي به ترمينال مسافربري رسيديم خود را روي صندلي اتوبوس ديديم که با غرشي از جا کنده...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
نمي خواهم کار حرام انجام دهم
مراسم ازدواج انوشيروان ساده و معنوي برگزار شد. وي اجازه نداد که در مراسم عروسي از هيچ نوع موسيقي حتّي محلي و سنّتي استفاده شود. چون همه ي خانواده...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
راه ارشاد صحيح را بايد ياد گرفت
آن روز غذا نياورده بوديم. تصميم گرفتيم برويم چلوکبابي. گاهي اوقات از خانه نهار نمي آورديم و مي رفتيم خيابان سرچشمه؛ چلوکبابي سمت راست خيابان...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
اوّل خمس و زکات، بعد ازدواج
اوايل انقلاب از بلندگو اعلام گرديد: «در مسجد جامع در مورد يک فرد شراب خوار، حد شرعي جاري خواهد شد.» جمعيّت زيادي در صحن مسجد تجمع کرده و فرد...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
حفظ موقعيت يا امر به معروف؟
شهيد اربابي به قدري از دروغ متنفّر بود و از آن مي گريخت که علاوه بر آنکه خود هيچگاه دروغ نمي گفت، جايي که دروغ گفته مي شد متوقّف نشده از آن محل...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
اعتصاب غذا براي رفتن به خط!
صداي موسيقي در همه ي کوچه پيچيده بود. حسين واقعاً زيبا شده بود، امّا عصبانيّتي در چهره اش بود که آزارم مي داد. گفت: «خواهر برو آن ضبط را خاموش...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
سه تا کشتي گير آمريکايي را زدم!
معلّمِ خانمي را از بجنورد به گرمه فرستاده بودند که حجاب نداشت. هر جلسه که با او درس داشتيم با محمود نقشه مي کشيديم کاري کنيم که آن خانم يا ما...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
حساسيّت در برابر خلاف شرع
استکان را پر از چاي کردم و سر سفره آوردم. محمّد حسين، دعاي افطار مي خواند. شب شده بود، امّا گرما هنوز هم خيال نداشت دست و پايش را جمع کند. چلّه...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
ارزش مبارزه با ظلم و ستم
گاهي مجبور مي شد سخت گيري را به حدّي برساند که حتّي برخي از بچّه ها با شوخي مي گفتند: «فلان کار را انجام مي دهم از ترس برادر محمودي.» (1)
چهارشنبه، 28 آبان 1393
من به سن تکليف رسيده ام يا نه؟
جهت شرکت در مراسم عزاداري شهادت عمويم همگي عازم تهران شديم. هنگام صرف غذا، شخصي در جمع به شهدا توهين کرد. آثار نگراني را در امير مي ديدم. او...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
فقط برنامه ي اخبار تلويزيون
يک بار قرار بود به ميهماني برويم. نمي دانستيم در چه سطحي هستند. آن جا مرد و زن با هم نشسته بودند. وقتي نشستم، متوجّه دگرگون شدن حال حاجي شدم....
چهارشنبه، 28 آبان 1393
ما به امام قول داده ايم
بچّه ها مي خندند. مي گويد: «از همين حوالي پيدا کردم. خدا پدر صاحبش را بيامرزد.» از چهره ي گرفته ي مهدي مي فهمم که ناراحت شده است. نگاهش جور ديگري...
چهارشنبه، 28 آبان 1393
حالا ديگر غمي ندارم
يکي از برادران هيأت مؤتلفه و از همرزمان شهيد عراقي بيان مي کرد که روزي دو نفر از سربازخانه آمدند پيش ما و گفتند که ما مدّت سربازيمان تمام شده...
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
اول اندرز، دوم شدت
او علاقه ي زيادي به پدر و مادر داشت. بارها والدين او به پادگان آموزش پلاژ آمده تا او را بهمراه خود به شهر بازگردانند. اما با خوشرويي تمام و متانت...
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
اعلان بيعت با امام تا شهادت
در منطقه ي بيشه اردو زده بوديم و روزي براي خورشت ترشي به فکر تهيه ي غوره افتاديم. آن روز به اتفاق يکي از دوستان، از درختي که در آن حوالي بود...
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
تغيير نگاه به زندگي
او حتي اينقدر پايبند مسائل شرعي بود که به خاطر مطالعاتش رساله ي ناطق شده بود و تا آنجا که مي توانست مسائل شرعي را به بچه ها آموزش مي داد و نيز...
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
سزاي اهانت به امام
فکر مي کنم سال56 بود. من که خبر نداشتم چه اتفاقي افتاده است. فقط شب قبل مهدي به خانه برگشته بود و صبح در روستا ولوله افتاده بود. اعضاي سپاهي...
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
سيم را قطع کرد تا ترانه پخش نشود
چشمم دنبال «قاسم» بود؛ ولي پيدايش نمي کردم. در پايگاه، يک دسته از بچّه ها گوشه اي جمع شده بودند. يک راست سراغشان رفتم. قاسم آن جا بود. داوود...
سه‌شنبه، 27 آبان 1393
پرداخت خمس، شرط رفت و آمد
ما هر دو براي آقاي کوپا کار مي کرديم. حاج يونس، هنگام ظهر، همان نيم ساعتي که مي توانست استراحت کند، مشغول خواندن درسش مي شد. دمِ غروب هم ده دقيقه...
سه‌شنبه، 27 آبان 1393