برگردان: مرتضی ثاقبفر
هرودوتِ مورخ به این جای تاریخ خود که میرسد تبدیل به هرودوت راوی ماجراهای هیجانانگیز میشود. او در آخرین صفحاتی که به ویژه وقف هجوم ایرانیان به یونان کرده است فرصت را غنیمت میشمارد تا دربارهی خشایارشا- سازمان دهندهی این تهاجم - به روایت احمقانهترین و مضحکترین داستانها بپردازد تا برای خوشایند آتنیها او را بیآبرو کند، و بدین ترتیب کتاب وی که خود بیشتر سرشار از داستانها و افسانههاست تا رویدادهای تاریخی، به این ننگ نیز آلوده میشود.
اگر آن چه گفتم شما را شگفتزده میسازد و تکان میدهد این داستان را به دقت بخوانید (کتاب نهم: بندهای 108 تا 113) که در آن هرودوت دربارهی پسر داریوش، که یکی از بزرگترین چهرههای دوران باستان بود، مشتی وراجیها و حرفهای خالهزنکانهی مرکب از شایعات بیارزش را سر هم کرده است؛ و اگر تعصبات و پیشداوریها چشم شما را کور نکرده باشد حیرت خواهید کرد که شاه بزرگ «جامهی فاخر خوش نقش و نگاری» را که ملکهی او، آمستریس مغرور، به دست خود بافته است (این ملکهای که قربانی دیگر خباثت هرودوت محسوب میشود) به تن میکند تا بلافاصله به نزد معشوهاش (که عروس و برادرزادهی او نیز هست!) برود تا با این لباس قشنگ از او دلبری کند اما گرفتار ماجرای مضحک و در عین حال زشت و وحشتناکی میشود که در آن دلقکبازی ددمنشانه با قساوت بیمورد و فجیع درهم میآمیزد. این ماجرا میتوانست برای یک دهاتی اهل تراکیه یا کاریا و یا حداکثر یک ارباب اهل مقدونیه اتفاق بیفتد نه برای مردی که بر دریای میان دو قارهی آسیا و اروپا پُل زد- رشادتی که حتی امروز دستاوردی فوقالعاده است و از دلقکی که ماجرای عاشقانهای فقط میتواند مورد پسند زنان دهاتی واقع شود برنمیآید.
با آن که داستان افتراآمیز هرودوت وظیفهی خود، که کتاب را به خاطر آن نوشته شده است، به نحو احسن انجام میدهد و با نهایت بیانصافی خاطرهی خشایارشا را ننگین میسازد، من قصد ندارم شرح آن را در این جا بیاورم که حتی یک کلمهاش نمیتواند حقیقت داشته باشد، همان گونه که یک کلمه از این افسانه نیز نتوانسته است چهرهی شاه ایران را در مورد آن چه میتوانسته باشد و آن چه به راستی بوده است - چه خوب و چه بد - مخدوش سازد. (1) با وجود این برای آن که نشان دهم که هرودوت برای سرگرم کردن خوانندهی آتنی و به خصوص خوشایند او تا چه حد مقام خود را از یاد میبرد و درواقع خود را ضایع میکند، قسمت کوتاهی از داستان او را نقل میکنم:
"با گذشت زمان راز آن دلدادگی (عشق خشایارشا به آرتایانته، برادرزادهاش و همسر پسرش داریوش!) به شرح زیر فاش شد. آمستریس زن خشایارشا جامهی فاخر خوش نقش و نگاری را که به دست خود بافته بود به پیشگاه تقدیم نمود و شهریار با خوشنودی زیاد آن را پوشید و به دیدار آرتایانته رفت. و شاد از این که معشوقه نیز لابد به او هدیهای خواهد داد (2) به او گفت که خاطرش آن اندازه گرامی است که میتواند هرچه میخواهد از او بخواهد. آرتایانته (...) به خشایارشا پاسخ داد: «به راستی هرچه بخواهم به من خواهی داد؟» شاه که به هر چیزی مگر لباس خود فکر میکرد قول داد و سوگند خورد (کذا). پس از سوگند شاه، بانو با بیباکی جامهی او را خواست. خشایارشا سخت کوشید که او را از آن خیال منصرف سازد زیرا که از خشم آمستریس میترسید(!) (3) تا مبادا به این ترتیب ملکه به راز ناشایست او پی ببرد (!). پس به معشوقه وعدهی اعطای شهرها و گوهرها و حتی لشکری را داد که جز او هیچ کس فرماندهاش نباشد (4) (...)؛ اما آن وعدهها مفید نیفتادند و بانو همان جامهی فاخر را خواست و بس. پس شاه به قول خود وفا کرد و دخترک در نهایت غرور جامه را پوشید... (5)
هرودوت در جایی دیگر نوشته است: «در آن جا (در سپاه اعزامی خشایارشا) میلیونها مرد وجود داشتند، اما هیچ یک از آنان از لحاظ قامت و زیبایی به اندازهی خشایارشا شایستگی فرماندهی چنین سپاهی را نداشت»؛ (6) - چگونه شاهدخت جوانی توانسته ردای بافته شده برای چنین مردی را بپوشد که در میان میلیونها نفر از همه بلند قامتتر بود؟ این از آن پرسشهایی است که نباید جویای پاسخی برای آن بود. ویژگی افسانه آن است که بر اذهان تأثیر میگذارد و آنها را به سوی نیک یا بدی که میخواهد تبلیغ کند میراند و برای این کار هنجارهای عادی حقایق منطقی نادیده میگیرد.
جمله نیکولا بوئالو که میگوید «فقط حقیقت دوست داشتنی است» البته جملهی زیبایی است، اما ضربالمثل دیگری میگوید «حقیقت تلخ است» و انسان درست به این دلیل افسانه را بیشتر دوست دارد که خلاف حقیقت است و انسان را از آن میرهاند. و کسانی که تاریخ و مذهب را ساختهاند کاملاً از این موضوع خبر داشتهاند، زیرا که یکی خاطرهی گذشته و توهمات، و دیگری امیدهای آینده است. اگر هرودوت "پدر تاریخ" نامیده شده و طی قرنها خوانندگان فراوان یافته است به آن دلیل نیست که هرچه گفته است حقیقت بوده، بلکه از آن روست که این داستانسرای بیهمتا آن چه را که میخواهد به خوانندگانش - از جمله مورخان - بقبولاند چنان خوب تعریف میکند که حتی دربارهی راستی و نادرستی آن فکر هم نمیکنند. (7) درباره "بربرها" همه چیز را به صرف گفتار باور میکنند، و بدین جهت است که کتاب تاریخ دقیقاً عجیب و نامعقول او از دیرباز پذیرفته شده و مقبولیت یافته است، تاریخی که «داستان شکستهای سربازان خشایارشا و تحقیر تحمیل شده بر آنان» را مانند «پردهی نقاشیِ یک جامعهی فاسد که با افراط در رفاه و عیوب ناشی از آن تباه شده» و وجود «فرمانروای مطلقی که از یک سو خویی پُرنَوَسان یعنی دَمدمی دارد و ناگهان به خشم میآید و از سوی دیگر ارادهی استواری ندارد و اطراف او را حتی در سطح نزدیکترین خویشاوندانش دسیسهها، حسادتها، نفرتها، اختلافات و هیجانات شورش برانگیز فراگرفتهاند» (8) ترسیم میکند تا بدین وسیله زمینهی افول قدرت هخامنشی را به خواننده نوید دهد. توجه کنید که هرودوت دربارهی خشایارشا و جهانی که او نماد آن است توانسته چیزی را حکایت کند که دیروز آتنیها و امروز آنان که خود را وارث ایشان میپندارند، با نفرت از هخامنشیانی که دست کم دو بار ظرف یک سال آتن را اشغال کردند، دوست داشتند و دوست دارند بشنوند.
پینوشتها:
1. کتاب اِستر (از تورات) که احتمالاً در قرن پنجم پیش از میلاد نوشته شده است شرح دلدادگی و زناشویی شاه بزرگ با اِستر است؛ و مؤلف حداقل آن قدر ذوق و عقل سلیم داشته است که از شاه بزرگ کاریکاتور یک دهقان کنار دانوب را نسازد، با این جملات آغاز میشود: «در ایام اخشورش این امور واقع شد. این همان اخشورش است که از هند تا حبشه بر صد و بیست و هفت ولایت سلطنت میکرد. در آن ایام هنگامی که اخشورش پادشاه بر کرسی سلطنت خویش در دارالسلطنهی شوش نشسته بود، در سال سوم از سلطنت خویش ضیافتی برای جمیع سروران و خادمان خود برپا نمود و سرداران پارسی و مادی و اشراف و حکام ولایتها به حضور او بودند. او میخواست به این ترتیب ثروت و عظمت شاهنشاهی خود و درخشش شکوه آن را در مدت مدید دقیقاً صدو هشتاد روز به ایشان نشان دهد...»
و این با رفتار دلقک دلدادهای که ردای رنگارنگی را که زنش برای او بافته است، میپوشد و میرود تا خوش لباسیِ خود را به معشوقهاش نشان دهد و سپس عشوهگری معشوقه به شومترین ماجراها بینجامد، تفاوت بسیار دارد.
2. متأسفانه لوگران - که از ترجمهی او نقل کردم - در این جا میخواهد از لحاظ ظرافت قلم با هرودوت رقابت کند و در پانوشت میافزاید: «که از گونهای دیگر باشد»!
3. (یادداشت لوگران): «آمستریس - دختر اوتانس فرمانده هنگ پارسی در لشکر اعزامی به یونان - همان زنی است که تا روزهای پیری سنگدلی و سفاکی خود را به نمایش میگذارد (...) و این داستان (ماجرای عشق خشایارشا) را هرودوت در هالیکارناس شنیده بود. به نظر من شاه بزرگ در این داستانها نقشی نه اصلاً آبرومند بلکه رقتبار دارد و همسرش آمستریس - همان زنی که در پیری برای آن که زمان مرگ خود را به تأخیر اندازد دستور داد تا 14 جوان پارسی بلندپایه را زنده دفن کنند (!)- در این ماجرا بیرحمی نفرتباری از خود نشان میدهد». بفرمایید! این هم تاریخنویسی قرن بیستم.
4. هرودوت مردی بود که در زمان خود بهتر از هر کسی دربارهی شاهنشاهی هخامنشی و شیوهی سازماندهی آن آگاهی داشت و سزاوار نبود که در کتاب خود چنین یاوههایی به هم ببافد.
5. هرودوت، کتاب نهم، بند 109.
6. تواریخ، کتاب هفتم، پایان بند 187.
7. آن چه در زیر تکرار میکنم نه نوشتهی هرودوت در ستایش و تجلیل از آتنیها بلکه نحوهی استفادهی مورخان از کتاب او برای نوشتن تاریخ است. وقتی مورخی به شرافتمندی ژان هاتسفلد در کتاب تاریخ یونان باستان خود (ص 104) ماجرای موکاله، سستوس و پایان تهاجم ایران را به صورت زیر خلاصه میکند نمیتوان او را تاریخنویس نامید: «یونانیان از کشتیهایشان پیاده شدند، دشمنان را شکست دادند - به همان آسانی که گُردانهای ایونی از آغاز نبرد به آنها پیوسته بودند(!) - و کشتیهای ایشان را به آتش کشیدند. جزیرهها و شهرهای ساحلی حاکمان جبّار خود و پادگانهای ایرانی را بیرون راندند؛ یک لشکر دریایی در پاییز به هلسپونت رفت و شهرهایی را که هنوز هوادار ایران بودند سرکوب کرد. خشایارشا نخست از سارد و سپس از شوش، که به آن جا عقب نشسته بود، ناتوان و مأیوس شاهد این رشته مصیبتها و شکستهای کامل لشکرکشی خود بود». آری چنین کسی مورخ نیست زیرا که با همان اطمینان و اعتقاد مطالبی را نوشته است که از 25 قرن پیش مورخانی که میپنداشتهاند دارند تاریخ جنگهای ایران و یونان را مینویسند در چند سطر یا چند صفحه داستانی را خلاصه کردهاند که اگر مورخ آن هرودوت نبود و کتابش را به منظور "تشریح" چگونگی پیروزی نهایی آتنیها بر ایرانیان ننوشته بود، حتی یک مورخ شایستهی این نام آن را جدی نمیگرفت. چه بسا این گفتهام برایتان غیرعادی باشد، اما به نظر من یگانه مورخی که با قاطعیت به هرودوت نه گفت، بزرگترین مورخ تاریخ یونان محسوب میشود و آن توسیدید است که خود یک آتنی بلند پایهی عصر پریکلس بود!
8. لوگران، تواریخ، کتاب نهم، ص 73 تا 85.
بدیع، امیرمهدی، (1387)، یونانیان و بربرها: روی دیگر تاریخ، ترجمه مرتضی ثاقبفر، تهران: انتشارات توس، چاپ سوم.