تا کي دل خسته در گمان بندم

جرمي که کنم بر اين و آن بندم تا کي دل خسته در گمان بندم بر گردش چرخ و بر زمان بندم بدها که ز من همي رسد بر من گر آب در اصل خاکدان بندم ممکن نشود که بوستان گردد
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا کي دل خسته در گمان بندم
تا کي دل خسته در گمان بندم
تا کي دل خسته در گمان بندم

شاعر : مسعود سعد سلمان

جرمي که کنم بر اين و آن بندم تا کي دل خسته در گمان بندم
بر گردش چرخ و بر زمان بندم بدها که ز من همي رسد بر من
گر آب در اصل خاکدان بندم ممکن نشود که بوستان گردد
بر قامت سرو بوستان بندم افتاده خسم چرا هوس چندين
اندر دم رفته کاروان بندم وين لاشه خر ضعيف بدره را
در قوت خاطر جوان بندم وين سستي بخت پير هر ساعت
وهم از پي سود در زيان بندم چند از غم وصل در فراق افتم
تا روز همي بر آسمان بندم وين ديده‌ي پرستاره را هر شب
در نعره و بانگ پاسبان بندم وز عجز دو گوش تا سپيده دم
هر تير يقين که در گمان بندم هرگز نبرد هواي مقصودم
بر چهره‌ي زرد پرنيان بندم کز هر نظري طويله‌ي لل
باران بهار در خزان بندم چون ابر ز ديده بر دو رخ بارم
اندر تن زار ناتوان بندم خوني که ز سرخ لاله بگشايم
چون سيل سرشک ناردان بندم بر چهره‌ي چين گرفته از ديده
بر چرم درفش کاويان بندم گويي که همي گزيده گوهرها
اميد درين تن از چه سان بندم از کالبد تن استخوان ماندم
چون کلک کمر بر استخوان بندم زين پس کمري اگر به چنگ آرم
ز اندام گره چو خيزران بندم از ضعف چنان شدم که گر خواهم
چون نيزه ميان به رايگان بندم در طعن چو نيزه‌ام که پيوسته
دل در سخنان ناروان بندم کار از سخن است ناروان تا کي
مانند قرابه در دهان بندم در خور بودم اگر دهان بندي
تا کي زه جنگ بر کمان بندم يک تير نماند چون کمان گشتم
هرگاه که در غم گران بندم نه دل سبکم شود ز انديشه
در مدح يگانه‌ي جهان بندم شايد که دل از همه بپردازم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم منصور که حرز مدح او دايم
بر باد جهنده‌ي بزان بندم اي آنکه ستايش ترا خامه
بندي که ز فکرت نهان بندم بر درج من آشکار بگشايد
وز نعت تو نقش بهرمان بندم در وصف تو شکل بهرمان سازم
بر نظم عنان چو در عنان بندم در سبق، دوندگان فکرت را
بر مرکب تيزتک روان بندم از ساز، مرصع مديحت را
زود از مدحت بر او نشان بندم هرگاه که بکر معني‌يي يابم
بر کشتي بحر بيکران بندم پيوسته شراع صيت جاهت را
در گوهر قيمتي کان بندم تا در گرانبهاي دريا را
چون همت خويش در بيان بندم گردون همه مبهمات بگشايد
چون خاطر و دل در امتحان بندم بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون آتش کلک دردخان بندم صد آتش با دخان برانگيزم
سدي ز سلامت و امان بندم، در گرد و حوش، من به پيش آن
بر بازوي شرزه‌ي ژيان بندم گر من ز مناقب تو تعويذي
در خدمت تو همي ميان بندم من گوهرم و چو جزع پيوسته
کرده‌ست هواي تو زبانبندم دارم گله‌ها و راست پنداري
در گنبد گجرو کيان بندم ناچار اميد کج رود چون من
در صنع خداي غيبدان بندم آن به که به راستي همه نهمت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط