همواره تازه باشد و پيوسته شادمان |
|
تا دولت است و بخت که دلها از آن و اين |
هر لحظهيي ز بخت نهالي دگر نشان |
|
هر ساعتي ز دولت شمعي دگر فروز |
تا خرمي بماند در خرمي بمان |
|
تا فرخي بپايد در فرخي بپاي |
اکنون تو داد خويش ز دولت همي ستان |
|
از هرچه خواستند بدادي تو داد خلق |
بخشايش آر بر من بدبخت گم نشان |
|
بنيوش قصهي من و آن گه کريم وار |
تا مدح خوانمت به زباني همه بيان |
|
تا شکر گويمت ز دماغي همه خرد |
چون مدح من تو نشنوي از هيچ مدح خوان |
|
چون شکر من تو نشنوي از هيچ شکر گو |
آرم زبان به شکر و ثناي تو در دهان |
|
تا در دهان زبان بودم در زبان مرا |
اندر جهان چه فايده دارد مرا زبان؟ |
|
و آن گه که بيثناي تو باشد زبان من |
اين مدح من بگير و به آن آستان رسان |
|
اي باد نوبهاري اي مشکبوي باد |
يا در سراش خواند يا نه به وقت خوان |
|
بوالفتح راوي آن که چو او نيست اين مديح |
قاضي خوش حکايت و للي ساربان |
|
دانم که چون بخواند احسنتها کنند |
بر حبس و بند اين تن رنجور ناتوان |
|
مقصور شد مصالح کار جهانيان |
تا گرد من نگردد ده تن نگاهبان |
|
در حبس و بند نيز ندارندم استوار |
بايکدگر دمادم گويند هر زمان: |
|
هر ده نشسته بر در و بر بام سمج من |
او از شکاف روزن پرد بر آسمان! |
|
خيزيد و بنگريد نبايد به جادويي |
کز آفتاب پل کند از باد نردبان! |
|
هين برجهيد زود که حيلت گريست او |
کاين شاعر مخنث خود کيست در جهان |
|
البته هيچکس بنينديشد اين سخن |
نه مرغ و موش گشتهست اين خام قلتبان |
|
چون برپرد ز روزن و چون بگذرد ز سمج؟ |
سمجي چنين نهفته و بندي چنين گران، |
|
با اين دل شکسته و با ديدهي ضعيف |
ز ايشان همي هراسد در کار، جنگوان |
|
از من همي هراسند آنان که سالها |
بيرون جهم ز گوشهي اين سمج ناگهان، |
|
گيرم که ساخته شوم از بهر کارزار |
شيري شوم دژ آگه و پيلي شوم دمان |
|
با چند کس برآيم در قلعه؟ گرچه من |
مر سينه را سپر کنم و پشت را کمان؟ |
|
پس بيسلاح جنگ چگونه کنم مگر |
چونان که چفته گشتهست از بار محنت آن |
|
زيرا که سخت گشتهست از رنج انده اين |
زين گونه شيرمردي من چون شود عيان؟! |
|
دانم که کس نگردد از بيم گرد من |
يارب ز رنج و محنت بازم رهان به جان |
|
جانم ز رنج و محنتشان در شکنجه است |
بر حال من دل ثقةالملک مهربان |
|
در حال خوب گردد حال من ار شود |
آن چرخ با جلالت و آن بحر بيکران |
|
خورشيد سرکشان جهان طاهرعلي |
يار است راي پير ترا دولت جوان |
|
اي آن جوان که چون تو نديده است چرخ پير |
ز آهنش ضميران دمد از خار ارغوان |
|
هر کو فسون مهر تو بر خويشتن دمد |
با زخم هيبت تو چه سندان چه پرنيان |
|
باجوش حشمت تو چه صحرا چه کوهسار |
ندهد زمانه راندهي کين ترا امان |
|
دارد سپهر خواندهي مهر ترا به ناز |
پهناي بسطت تو رسيده به هر مکان |
|
بالاي رتبت تو گذشته ز هر فلک |
يکروزه بخشش تو نديده است هيچ کان |
|
يک پايه دولت تو نگشته است هيچ چرخ |
خندد همي عطاي تو بر گنج شايگان |
|
گريد همي نياز جهان از عطاي تو |
نه ملک را ز راي تو رازي بود نهان |
|
نه چرخ را خلاف تو کاري همي رود |
زان لفظ درفشان تو و دست زرفشان |
|
پيوسته تيره و خجل است ابر و آفتاب |
عزم ترا کفايت چون تيغ را فسان |
|
جاه ترا سعادت چون روز را ضيا |
از فصلهاي سال نبودي ترا خزان |
|
گر نه ز بهر نعمت بودي، بدان درست |
سازد همي حسام و طرازد همي سنان |
|
از بهر ديده و دل بدخواه تو فلک |
گر چون قلم نبندد پيشت ميان به جان |
|
بيمت چو تيغ سر بزند دشمن ترا |
ملک علاء دولت و دين صاحب قران |
|
از تو قرين نصرت و اقبال دولت است |
چون من نديده بنده و چون تو خدايگان |
|
والله که چشم چرخ جهانديده هيچ وقت |
بر مايهي هوات چرا کردهام زيان؟ |
|
اي بر هوات خلق همه سود کرده، من |
داني همي و داند يزدان غيبدان |
|
اندر ولوع خدمت خويش اعتقاد من |
تا کرد روزگار مرا اندر آشيان |
|
چون بلبلان نواي ثناهاي تو زدم |
با رنگ زعفران شد و با ضعف خيزران |
|
آن روي و قد بوده چو گلنار و ناروان |
بگداخت بازم آتش دل مغز استخوان |
|
اندر تنم ز سرما بفسرد خون تن |
گشته چو نار کفته ز اشک چو ناردان |
|
آکنده دل چو نار ز تيمار و هر دو رخ |
هست اين دو ديده گويي از خون دو ناودان |
|
تا مر مرا دو حلقهي بنده است بر دو پاي |
بسته شود دو پاي به يک تار ريسمان |
|
بندم همي چه بايد کامروز مرمرا |
مانم همي به صورت بيجان پرنيان |
|
چون تار پرنيان تنم از لاغري و من |
از روي مهرباني نز روي سوزيان |
|
چندان دروغ گفت نشايد، که شکر هست |
هر شب کند زيادت بر من دو پاسبان |
|
در هيچ وقت بيشفقت نيست کوتوال |
در چشم کاهت افتد از راه کهکشان! |
|
گويد نگاهبانم: گر بر شوي به بام |
نگذاردم که هيچ نشينم بر آن دکان |
|
در سمج من دکاني چون يک بدست نيست |
کاين خدمتم کنند هميدون به رايگان! |
|
اين حق بگو چگونه توانم گزاردن |
بيآلت و سلاح بزد راه کاروان |
|
دردا و اندها که مرا چرخ دزدوار |
بيگردن اي شگفت نبوده است گرد ران |
|
چون دولتي نمود مرا محنتي فزود |
خود راستي نهفتن هرگز کجا توان |
|
من راست خود بگويم، چون راست هيچ نيست |
راندم همي به دولت سلطان کامران |
|
بودم چنان که سخت به اندام کارها |
در حمله بر نتافتم از هيچ کس عنان |
|
بر کوه رزم کردم و در بيشه صف دريد |
در قصهها نخواندم جز جنگ هفتخوان |
|
هر هفت روز کردم جنگي، به هفت روز |
امروز هرچه بود همه شد خلاف آن |
|
اقبال شاه بود و جواني و بخت نيک |
در روزگار جستن کاري است کالامان |
|
در روزگار جستم تا پيش من بجست |
هرچه آن ز وي بيافته بودم يکان يکان |
|
گردون هزار کان ستد از من به جور وقهر |
بر بند خود نشسته چو بر بيضه ماکيان |
|
اکنون در اين مرنجم در سمج بسته در |
خفتن چو حلقههاش نگون است يا ستان |
|
رفتن مرا ز بند به زانوست يا به دست |
هر شام و چاشت باشم در يوبهي دونان |
|
در يک درم ز زندان با آهني سه من |
جز چهرهيي به زردي مانند زعفران |
|
سکباجم آرزو کند و نيست آتشي |
در سبز مرغزارم و در تازه بوستان |
|
ني ني نه راست گفتم کز ابر جود تو |
گويي همي دريغ که باطل شود فلان؟ |
|
خواهم همي که دانم با تو، به هيچ وقت |
مسعود سعد خدمت من کرد ساليان؟ |
|
آري به دل که همچو دگر بندگان نيک |
برکند و بر کشفت مرا بيخ و خانمان |
|
اين گنبد کيان که بدين گونه بيگناه |
نه بود و هست بندهي تو گنبد کيان؟ |
|
معذور دارمش که شکايت مرا ز تست |
از بهر من بگوي مر او را که هان و هان! |
|
ور روزگار کرد نه او هم غلام تست؟ |
تو نيز بندهي مني اين قدر را بدان |
|
مسعود سعد بندهي سي ساله من است |
کو را به عمر محنتي افتد به هيچ سان |
|
کان کس که بندگي کندم کي رضا دهم |
اي کرده جود تو به همه نعمتي ضمان |
|
اي داده جاه تو به همه دولتي نويد |
چون من نشان نيارد گويا و ترجمان |
|
در پارسي و تازي،در نظم و نثر کس |
چون طبع و خاطر من گنجور و قهرمان |
|
بر گنج و بر خزينهي دانش نديدهاند |
اندر تن فصاحت گردد روان روان |
|
آنم که بانگ من چو به گوش سخن رسد |
من در مرنجم و سخن من به قيروان |
|
من در شب سياهم و نام من آفتاب |
جز تو که را رسد به بزرگي من گمان |
|
جز من که گفت خواهد در خورد تو ثنا |
در بزم و مجلس تو به نوروز و مهرگان |
|
آرايشي بود به ستايشگري چو من |
کرده است روزگار فراوانم امتحان |
|
اي آفتاب روشن تابان روزگار |
نه هيچ وقت خواندهام از هيچ داستان |
|
گرچه ز هيچ حبس نديدم من اين عنا |
معزول از نوشتن اين گفتهها بنان |
|
معزول نيست طبع من از نظم اگرچه هست |
باري مرا اجازت باشد به دوکدان! |
|
چون نيست بر قلمدان دست مرا سبيل |