سقراط و فلسفه او

سقراط همچنان که افلاطون و گزنوفون... گزارش داده اند واقعیت تاریخی داشته است. او مردی دلیر، روشن اندیش، بی آلایش و به راستی دوستدار دانایی و دانا بوده و سخنان او زمینه شکوفایی فلسفه دوران دوم یونان زمین( از افلاطون تا اپیکورس) را
يکشنبه، 30 تير 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سقراط و فلسفه او
 سقراط و فلسفه او

نویسنده: عبدالعلی دست غیب




 

سقراط همچنان که افلاطون و گزنوفون... گزارش داده اند واقعیت تاریخی داشته است. او مردی دلیر، روشن اندیش، بی آلایش و به راستی دوستدار دانایی و دانا بوده و سخنان او زمینه شکوفایی فلسفه دوران دوم یونان زمین( از افلاطون تا اپیکورس) را فراهم آورده است. سقراط باور داشت چیزی نمی داند ولی با روش دقیق می کوشید اثبات کند، مخاطب نیز نمی داند. پرسیده اند چگونه کسی که چیزی نمی داند می خواهد دیگری را راهنمایی کند؟ در پاسخ این پرسش باید گفت آفریدن دانش با کشف دانش دو چیز متفاوت است. سقراط نظریه مخاطب را به اعتبار روش یعنی منطبق کردن آن نظریه با هر روش دقیقی که دارد می سنجد. از نظرگاه او و افلاطون انسان ها همه می توانند به دانش برسند. دانش یادآوری است و نداشتن آلودگی حواس و ناممکن شدن یادآوری. از نظرگاه سقراط زمانی ما پندار داریم و زمانی فهم. پندار استعدادی انسانی است که وابسته به نیروی خیالی است. اما فهم در اندیشه نمایان می شود و مستلزم کوشش روان است. موضوع پندار چیزی است متغیر و شونده(در حال شدن)، موضوع فهم و اندیشه، «باشنده» است یعنی چیزی که از بودن (وجود) بهره دارد و برخوردار است و این ذات حقیقی هر چیزی است. پیش از سقراط سوفیست ها باور داشتند و این طور آموزش می دادند که نمی شود پی برد اصل جهان کجا و از چه بوده است. آتش بوده یا هوا یا بی انتها و بی پایان؟ نمی دانیم. آنچه را هم که می دانیم اعتبار عام ندارد. جنبش سوفیستی که بر بنیاد نسبی بودن شناخت پی ریزی شده بود کم کم به راه افراط رفت و کسانی پیدا شدند که گفتند دانش ما برای سخنوری و متقاعد کردن دیگران و جدل استدلالی باید به کار رود. سقراط می گفت درست است که نمی شود در مثل به آغاز جهان پی برد اما باید به تعیین حدود شناخت پرداخت. باید اندیشه انسان ها را روشن کرد. کوشش ما باید صرف بیدار کردن اندیشه مردم باشد. چون امکانات شناخت در همه انسان ها هست پس ما باید دیگران را متوجه اخلاق و دانایی سازیم و آنها را به سوی هنرهای اخلاقی راهبر شویم. کوشش و اندیشه ورزی فیلسوفان دوره نخست و سقراط را در طرح زیر مشاهده می توان کرد:
الف) فیلسوفان آغازین: آناکسیماندروس، تالس، هراکلیتوس، پارمنیدس، زنون، آناکساگوراس: سرچشمه دانایی کجاست؟ اصل جهان چیست؟
ب) گمپرتس می گوید سوفیست ها فقط آموزش دهندگان خطابه و سخنوری به جهت دستیابی شاگردان به مقاصد و توفیق های سیاسی بوده اند. اما هگل در درس گفتارهایی بر تاریخ فلسفه، می گوید که آنها تصورگرایانی سوبژکتیو بوده اند و در نتیجه متضاد نظریه های کسانی مانند آناکسیماندروس، تالس و ... که اصل جهان را آب یا هوا می گفته اند و در رویکرد خود به واقعیت عنصر سوبژکتیو و درون انسانی را به دست غفلت سپرده بودند. بعضی می گویند ایشان فلسفه نسبیت شناخت و شکاکیت و ضدیت با علم طبیعت را آموزش می داده اند. در آثار افلاطون سوفیسم معنای بدی پیدا کرده است. او آنها را سخنور و سخن به مزد و سفسطه گر معرفی می کند. اما در واقع سوفیست ها می گفته اند دانایی ما کلیت ندارد. اسرار ازل را نه تو دانی و نه من. آدمی میزان همه چیز است.
ج) سقراط: به دانش اعتبار ویژه می داده است. او جرأت کرد به همگان بگوید چیزی نمی دانید اما می توانید بدانید. سقراط در تاریخ فلسفه نادر و یگانه است. او کسی بود که در افلاطون تأثیر گذاشت و او را منقلب کرد و با این که افلاطون می خواست شاعر باشد و شعر می سرود، وی را به سوی فلسفه نوشتن راهبر شد. سقراط چیزی ننوشت و متن نوشته او، خود او بود. خودشناسی که پیش تر هم شیلون گفته بود، شعار سقراط شد. می گفت: خودت را بشناس. دانایی و شناخت بسیار ارجمند و بنیاد اخلاق است. درباره شناختن می شود سه وضع زیر را در نظر گرفت:
الف) انسان هیچ نمی داند. در مثل نوری در آستانه دریچه ای بازتاب یافته و بیننده آن را پرنده ای شمرده است.
ب) انسان درباره چیزی پندار دارد در مثل گمان می کند اصل جهان آتش است.
ج)پی برد که نمی داند و چون توانایی و استعداد شناختن در او هست به سوی شناسایی روی می آورد. این سومین حالت، ثمربخش و زاینده است.
سقراط به اعتباری بنیادگزار دانش اخلاق است. از نظرگاه او اخلاق بنیاد زندگانی حقیقی انسانی است. هیچ چیز نباید مانع دادگری و نیکوکاری باشد. او پژوهش درباره مفهوم های اخلاقی را به مردم آموخت. اگرچه خود او به تعریف دقیق هنرهای اصلی اخلاقی: دلیری، دانایی، خویشتنداری ... هم نرسیده باشد باز تفکیک هنر اخلاقی به معنای کلی از هنر اخلاقی به معنای جزئی، کاری است که وی برای تکامل فلسفه به انجام رسانده است. در تاریخ اندیشه ورزی انسانی این سقراط است که نخستین بار گفت مفهوم کلی، مفهوم جزیی را در بر دارد. در مثل اگر بخواهیم بدانیم زیبا چیست، باید نخست بدانیم خود زیبا چیست تا بر زیبا به مفهوم جزیی نیز منطبق گردد. سقراط البته شخصیت تاریخی داشته ولی سقراطی که در آثار افلاطون به روی صحنه می آید، سقراطی است که در آیینه زندگانی اندیشندگی افلاطون دیده شده است. افلاطون در جوانی مانند سقراط است. کسی است که می گوید نمی دانم اما در تیمائوس و کتاب های واپسین دیگر خود درباره همه مشکل های فلسفی و علمی و حتی درباره شکل ستارگان گفت و گو می کند. او در این آثار دیگر نمی گوید نمی دانم.
سقراط به «خودشناسی» توجه دقیق دارد. خودشناسی نزد او همان خویشتنداری است. خودشناسی گام نخست دانش است. انسان نمی داند درباره این یا آن چیز چه می داند و از داشتن نظر روشن بی بهره است اما گستاخی می کند و به طور جزمی حرف می زند. حتی دانشمندان نیز از دلایل بنیادی بی خبرند. آنها فقط از روابط علّی آگاهی دارند و اصل چیزها را نمی شناسد. پس ما اگر خودشناسی داشته باشیم خویشتنداری می کنیم و درباره هر موضوع داد سخن نمی دهیم و فقط می گوییم اگر چنین سلسله مراتبی برقرار کنیم نتیجه ای چنان خواهیم داشت. در هر مورد ما دارای نوعی شناخت جزیی هستیم. درست آنست که بپرسیم آیا من این را می شناسم یا درباره اش پندار دارم؟ پس وارد شدن در حوزه شناخت و شرط موفقیت در این کار، در گام نخست این است که حدود دانش خود را روشن کنیم. در این زمینه روش هایی هست:

الف) روش آزمایشی

سقراط سخن مخاطب را به آزمایش می گذارد و می گوید اگر آنچه را که تو می گویی بپذیریم، لازم می شود که چنین یا چنان شود. تجربه ی عملی.

ب) روش مامایی

این که تو می گویی درست است یا نه؟ مخاطب دلایلی می آورد که سقراط رد می کند. این آزمایشی است به صورت نامستقیم.

ج) روش نشان دهنده

به مخاطب نشان می دهد راهی که وی می رود به ترکستان است و به نتیجه درست نمی رسد.

د) روش رد کننده

ادعای مخاطب را رد می کند و دلایل او را در هم می شکند بی آن که خود در مثل بگوید زیبا چیست یا دانایی چیست.
سقراط در جست و جوی حقیقت است و هیچ چیز نمی تواند کوشش او را به سوی حقیقت متوقف کند. از نظرگاه او آنچه اهمیت دارد راه بردن به حوزه حقیقت است. حقیقت ممکن است متقاعد کننده نباشد یعنی مخاطب را سرجای ننشاند. این که بعضی ها می گویند حقیقت باید قانع کننده و متقاعد کننده باشد درست نیست. نیچه در قرن نوزدهم باز از این مشکل با آهنگی تند و تحقیرآمیز سخن گفت: لازم نیست هر چه متقاعد کننده است، حقیقت داشته باشد. تبصره درازگوش!
سقراط می گوید بیداد را با بیداد نباید پاسخ داد. او از زندان و کیفر نوشیدن جام شوکران نمی گریزد با این که می داند بی گناه است و داوران دادگاه در حکم خود بر او بیداد روا داشته اند. دلیل او این است، گریز از زندان به معنای نادیده گرفتن قانون است. اطاعت نکردن از قانون بد است و روح قانون را آزرده می سازد. ما باید با عمل دادگرانه، بیداد بیدادگران را پاسخ بدهیم. اگر بیداد را با بیداد پاسخ دهیم بی نظمی به وجود می آید و در بی نظمی اجتماعی موجود نمی شود و از هم می پاشد.
سقراط (و افلاطون) دانش را همان یادآوری می دانند. در کتاب منون آمده است که همه ی انسان ها نوعی پندار درست دارند اما این ناقص است. همه می توانند به دانش برسند در صورتی که توجه پیدا کنند و نیروی خردورزی خود را به کار اندازند. ندانستگی از آلودگی حواس زاده می شود و یادآوری را ناممکن می کند. فهم توانایی اندیشیدن است نه پندار. در گام نخست باید کلی و جزیی را از هم متمایز کرد. فهمیدن «جزیی» موقوف به فهمیدن«کلی» است. سقراط در جست و جوی چیزی است که هنرهای اخلاقی: دانایی، خویشتنداری، دلیری و دادگری در آن موجود باشد. او از سویی می پرسد: دادگری چیست؟ نیک چیست؟ زیبا چیست؟ و از سوی دیگر می کوشد پاسخ های خردمندانه به این پرسش ها بدهد یا مخاطب را وادارد درباره آنها بیندیشد. مخاطب موضوع را تعریف می کند یا پاسخی می آورد که اگر می گوییم گل سرخ زیباست یعنی دارای فلان رنگ و فلان شکل است. سقراط می گوید منظور ما فقط تعریف یا برشمردن صفات گل سرخ نبود. اگر بپرسیم مشکل «زیبا» چیست و چگونه توضیح داده می شود چه پاسخی خواهی داد؟ او به این ترتیب مخاطب را وادار می کند در جست و جوی پاسخ درست برآید یا تعریفی عرضه کند که همه اجزا در آن موجود باشند و آن گل هم گلی است به خودی خود بدون در نظر گرفتن اجزا و این همان مفهوم کلی یا ایده است. پروتاگوراس در پاسخ سقراط گفته است که نسبت بین هنرهای اخلاقی جزیی با هنرهای اخلاقی کلی مانند نسبت اجزا چهره است. به خود چهره. اشتباه پروتاگوراس از نظرگاه سقراط آنست که اعتبار و ارزش چهره را به اعتبار اجزا آن دانسته است. چهره مجموعه ای از گوش، دهان، بینی و دو نیم رخ نیست چرا که اگر این اجزا را گرد آوریم و در مثل دو چشم را روی هم قرار دهیم، چهره درست نمی شود. لازم است نسبتی معین میان اجزا باشد تا «کلی» را تشکیل دهد. اجزا اگر داخل «کل» باشند وجه اشتراکی دارند که از «کل» می گیرند ولی اگر مجموعه را درنظر گیریم وجه اشتراکی بین اجزا آن نیست. اجزا چهره هر یک برای خود مستقل است و عملکردهایی دارد. چهره قائم به اجزا خود هست و در همان زمان «کلی» و «کلیتی» است و برای خود ذاتی مستقل دارد. در «کلی»، «جزیی» منحل می شود. وقتی می گوییم جهان، و به عنوان هستی مستقلی از آن نام می بریم دیگر کوه، دریا، دشت، صحرا، خیابان، باغ، باشنده ها و ستارگان را در نظر نداریم. روان شناسی گشتالت هم در عصر جدید به پیکره کلی در دریافت چیزها می اندیشد. درختی را می بینیم. در گام نخست این درخت بر ما همچون پیکره ای کلی نمودار می شود.
امروز ما نسبت اجزا و کل را خوب و به آسانی بیان می کنیم ولی در سه هزار سال پیش کار به این آسانی نبوده است. انسان در گام نخست برای این که بتواند تصورات خود را با هم بسنجد، می بایست از زندگانی تجربی خود مایه هایی به دست می آورده است. بایست با اجزای چیزها و باشندگان درگیر می شد. و گاهی همانندی اجزا و گاهی تضاد و ناهمسانی آن ها را فهمیده و تصدیق کرده باشد. او در این صورت می توانست زمانی اجزا چیزها را به صورت «مجموعه» و زمانی به صورت «کل» بنگرد و صدها درخت را به طرح و شکل و رنگ و نوع متفاوت مشاهده کند و سپس مجرد درخت را به نظر آورد که نه این درخت است نه آن درخت بلکه هم این درخت است و هم آن درخت و هم همه درخت های موجود و در اندیشه او کار انتزاع و تقسیم و تمایز صورت گیرد.
پروتاگوراس مفهوم کلی از چیزها ندارد و هنوز به این جا نرسیده بوده که درخت را همچون درخت دریابد. او نمی توانسته از درخت های مشاهده پذیر راه بیفتد و برسد به وجه مشترک درخت ها (و چیزهای محسوس) زیرا در پاسخ این پرسش سقراط که آیا هیچ یک از اجزا دیگر هنرهای اخلاقی همسان دانش، دادگری، خویشتنداری، جرأت و دینداری نیست؟ پاسخ منفی می دهد. مدارایی که در کتاب پروتاگوراس از سقراط می بینیم، نشان دهنده ی قدرت روحی عظیم این فیلسوف است.
سوفیست ها می گفتند: آدمی میزان همه چیز است، (این را در قرن نوزدهم بار دیگر نیچه بیان کرد. بنگرید به کتاب انسانی بس انسانی) و این دانایی انسانی را به اعتبار حواس او ممکن می شمردند. اما تصوراتی که احساس ها در ما برمی انگیزند دارای روابطی نیست. سقراط در کتاب منون می گوید: دانش همان یادآوری است. غلامی که ریاضی نمی داند اما به کشف قضیه ای هندسی موفق می شود نشان دهنده این واقعیت است که در آدمی استعداد رسیدن به شناسایی موجود است. غلام در آغاز نمی تواند روابط مفردات پیش نهاده سقراط را دریابد اما همچنان که گفتمان ادامه می یابد و سقراط او را ناچار می سازد تصدیق کند که نمی داند، به راه درست اندیشیدن می افتد. زمانی که تصدیق می کند نمی داند، راه برای فهمیدن او باز می شود و این خود پیشرفتی است در کار یادآوری، چرا که علم به این که نمی دانم به ما کمک می کند که حالت توجه پیدا کنیم. در این جا نیازی در ما بیدار می شود که فاصله بین خود و مطلوب خود را بفهمیم و همین فضای خالی ما را به سوی مطلوب و موضوع دانش راهبر می شود.
گفتمان درباره جزیی و کلی از ویژگی های بارز کتاب منون است، به نظر سقراط ما از سلسله مفرداتی که در زندگانی روزانه می بینیم و با آنها درگیر می شویم راه می افتیم و به «چیزی» می رسیم که دارای نسبت و هماهنگی است و گرچه همه آن مفردات را در بر دارد ولی به تنهایی خود آن مفردات هم نیست. در مثل میزهایی را در جهان بیرون به صورت های گوناگون می بینیم. جنس، رنگ، شکل، اندازه آنها را بیرون می کشیم و زیر عنوان «کل» و «کلیتی» درمی آوریم که هیچ یک از آن میزها نیست ولی همه میزها می تواند باشد.
سقراط افزوده بر نظریه یادآوری، عرضه کننده نظریه جاودانی بودن روان نیز هست. در کتاب فدون آمده است که نه فقط تبدل زندگانی به مرگ بلکه ضد آن [برحسب نظریه هراکلیتوس هر ضد از یک ضد به وجود می آید] یعنی تبدیل مرگ به زندگانی نیز لازم است، از این رو مرگ به معنای فنای روان نیست. روان عاملی است که به تن، زندگانی می دهد و زندگانی ضد مرگ است پس روان نمی تواند مرگ را بپذیرد. هر فردی روانی دارد که پیش از آمدن به این تن بهره ای از نظاره «ایده ها» و « باشنده ها» داشته و اکنون در تن خود را به تن پروری سپرده است و کاری برای بهتر کردن خود انجام نمی دهد. روان فردی کامل نیست و نقص هایی دارد و از روزی که به تن وارد می شود تا روزی که تن را ترک می گوید باید هنر و دانش پیدا کند. اگر به قوانین تن تسلیم شویم نمی توانیم به اوج دانش برسیم:
عشق خواهد کین سخن بیرون رود
آینه غماز نبود چون بود؟
آینه ات دانی چرا غماز نیست
زآنک زنگار از رخش ممتاز نیست (1)
در تاریخ فلسفه کمتر فیلسوفی را به بزرگی و نفوذ سقراط می بینیم. درست است که او چیزی ننوشت و فقط به گفت و شنود پرداخت اما با این همه تأثیر اندیشه های او تا امروز باقی مانده است. او را متهم کردند که باوری به خدایان آتن ندارد و خدایان جدیدی را به مردم می شناساند و جوانان را از راه به در می برد و بی دین می سازد. اما در واقع سقراط آموزنده نوعی دانایی بود. او دو چیز بزرگ به جهان داده است: هنرهای اخلاقی و شیوه حکمروایی برخود و دیگران. او نمی توانست تحمل کند انسان ها نادان بمانند، به یکدیگر دروغ بگویند یا نادرست بیندیشند. او پس از مرگ بیدادگرانه خود در خاور و باختر به صورت « قدیس» درآمد. درمثل در کتاب تاریخ الحکماء قفطی آمده است که سقراط « از لذات دنیوی، یکباره کناره جسته ... همواره یونانی ها را بر عبادت اصنام نکوهش کردی و به حجت ها و دلایل رؤسای ایشان را مغلوب و منکوب داشتی. ناچار ایشان عوام را بر وی بشورانیدند و پادشاه وقت را بر قتل او اغراء کردند... آورده اند که کسی از شاگردان از وی التماس کرد که علوم خود را در کتابت آور تا به رحلت تو از میان نرود. گفت نمی پسندم که حکمت را در پوست میش جای دهم! (2)
سقراط با همه دانایی انسانی ساده بود و چون سخن می گفت و نمی نوشت در تاریخ فلسفه مشکلی پدید آورد در این زمینه که آماج اصلی فلسفه او چه بوده است. جان بورنت و تایلور باور دارند که سقراط گفت و گوهای افلاطونی و فقط او، سقراط واقعی است اما مخالفان نظریه آنها می گویند ما از سقراط واقعی چیزی نمی دانیم و روایت های آغازین درباره او افسانه های ادبی بوده است. چرا که اسناد آغازین توجهی به مقاصد تاریخی یا شخصیت تاریخی سقراط نداشته اند. نمونه آنها نمایشنامه ابرهای آریستوفان است. نمایشنامه ای طنز آمیز بر ضد عقل گرایان و سقراط که شخص اصلی این اثر ادبی است. افلاطون و دیگر شاگردان سقراط نیز نمی خواسته اند زندگانی واقعی سقراط را بنویسند و یادها و شیفتگی های خود را نسبت به او ننوشته یا روایت نکرده اند.
گزنوفون البته سقراط را می شناخت اما بسیاری از یادهای او درباره فیلسوف بزرگ از منابع دیگر گرفته شده و خود او آنها را دریافت نکرده بوده است. اما اسناد زیادی دال بر وجود سقراط واقعی در دست است و آنها را نمی توان اختراع افلاطون و گزنوفون شمرد.
سقراط در کتاب فدون می گوید که از آغاز جوانی عشق سوزانی به فلسفه داشته و به مطالعه اوصاف فیزیکی جهان می پرداخته، اما کم کم از این گونه مطالعه ها سرخورده و از آنها دست کشیده چرا که شناخت روشنی از آنها به دست نمی آورده و این گونه مطالعه ها او را خشنود نمی ساخته پس به مطالعه و پژوهش مسائل اخلاقی و منطقی روی آورده است. در آن زمان عده ای باور داشتند که سقراط از سوفیست ها بوده اما افلاطون و گزنوفون بسیار کوشیده اند تا او را از جمع سوفیست ها متمایز و دور سازند.
بعضی ها او را مخالف دموکراسی می دانستند و دشمن خطرناک مردم سالاری می شمردند. به گفته ایشان وی جبارانی مانند الکبیادس را پرورش داده است اما در واقع چنین نبوده و سقراط مخالف عوام گرایی و تسلط عوام نادان بر شهر بود نه مخالف دموکراسی. او به راستی در کارهای سیاسی که نادرست می شمرد، شرکت نمی جست. از کارهای ناروا و عوام فریبی به شدت انتقاد می کرد. عجیب این است که زمام داران آتن، به رغم این که سقراط انسانی جریده رو بود و در دسته بندی های سیاسی شرکت نمی جست، از او می هراسیدند و او را قدرتی سیاسی معارض خود می پنداشتند و حق هم داشتند بترسند چرا که سقراط از همه نادرست کرداری ها و ناراستی ها انتقاد می کرد و جوانان را به دانش آموختن راستین راهبر می شد و این به قوه خود خطری بود برای آن زمام داران. پرسش های سقراط نه فقط برای زمام داران بلکه برای همگان آزاردهنده بود چرا که این «خرمگس معرکه» با طنز شگرف خود همه را نیش می زد و نمی گذاشت آنها آسوده بخوابند. او مدام می پرسید: هنرهای اخلاقی(3) چیست؟ آموزندگان چه کسانی هستند؟ چرا آنچه را که به تصور می آوری حقیقی می پنداری؟ این نوع آموزش و پرورش تخم شک و بدگمانی را در دل جوانان می کاشت و ایشان را نسبت به آنچه مسلم شمرده می شد، بدگمان می کرد. روش سقراطی اعتبارها و جزم ها را به مجادله می خواند و بر آنها ضربه می زد. درست که سقراط در کار خود نه در پی ترویج شکاکیت بلکه در پی ترویج دانش راستین بود.( شک میزان تعیین عمق حقیقت است. گوته)، اما این شکاکیت اعتبار زمام داران آتن و مخالفان سقراط را از بین می برد و از دامنه نفوذ و اعتبار ایشان می کاست. او آموزش دهنده معنای حقیقی دینداری و اخلاق بود و اتهام او در زمینه بی اعتبار کردن دینداری جوانان بنیادی نداشت. او فقط مخالف دینی بود که زمام داران آتن ترویج می کردند و از آن به سود خود بهره می جستند. مخالفان او در دادگاه دو اتهام بر او وارد ساختند. یکی این که او از ایزد خود الهام می گیرد و این بدعتی در دین رسمی است. سقراط گفته بود که صدای دایمون(ایزد) خود را می شنود که او را از کارهای ناروا باز می دارد. دوم این که گفته است هاتف معبد دلفی او را داناترین فرد یونانی دانسته چرا که او می داند که نمی داند و از این رو وظیفه دارد دیگران را از نادانی ایشان آگاه سازد. سقراط در کار خود و ترغیب مردم به دانایی بی پروا بود. از هیچ کس ملاحظه نمی کرد. او همان طور خطای شخصی عادی را آفتابی می کرد که خطای زمام داری بانفوذ را. بیان او البته تلخ و گزنده و برای اشخاص بانفوذ ناگوار بود و از چاشنی شوخی و طنز بهره داشت. لحن سخن او فروتنانه و در همان زمان گزنده و آسیب رسان بود. او به راستی باور داشت که سخن اش ملهم از آموزش ایزدی است و این سخن همراه بود با انتقاد از اسطوره ها و پندارهایی که در ساخته های شاعران و گزارش های دینی یونانیان آمده است.
سقراط در کتاب اوتیفرون افلاطون هم با تصورات عوام درباره دینداری به مخالفت برمی خیزد هم با خشکه مقدسانی که آموزنده تفسیرهای سفت و سخت مراجع رسمی اخلاق بوده اند. اعتراض او به معیارهای اخلاقی رایج و صفاتی که یونانی ها برای خدایان خود قایل بودند برای این بود که مردم را به سوی اخلاق و دینداری درست راهنمایی کند. از نظر او دین شاخه ای از اخلاق است و رفتار درست در نزد او در زمینه دینداری جست و جو پژوهش معنای درست دینداری است.
سقراط فیلسوف بود اما نه فیلسوفی سیستم ساز. او مبدع نظریه جدید ادبی و فلسفی بود و گفت و گوهای او نفوذ عظیم داشت. گزارش گزنوفون درباره سقراط تأثیری محلی داشت و یونانی ها را زیر نفوذ قرار داد اما سقراطِ افلاطون در مقام شخصیتی بزرگ و فلسفی در همه فیلسوفان خاور و باختر تأثیر گذاشت و کل فلسفه غرب را به هیجان آورد. فلسفیدن سقراط در این جا مفتاح نفوذ عظیم او در فیلسوفان پس از اوست.
فلسفیدن سقراط بنیاد شده بر گفتمانی است با دیگری که فکر می کند می داند دادگری، خویشتنداری و دلیری ...چیست؟ اما او زیر فشار طنز و پرسش های سقراط کم کم واپس می نشیند و پی می برد که چیزی نمی داند و باید کار جست و جو را از نو آغاز کند. سقراط با استواری و خونسردی، مدام دامنه پرسش ها را وسعت می دهد و نمی کوشد مشکل ها پایان یابند و مخاطب احساس کند کار گفتمان پایان گرفته است. این روش سقراطی بسیار ثمربخش است. حتی در علم نیز این روش مؤثر بوده و هست و سبب پیشرفت علم نیز همین است چرا که دانشمند هیچ کشفی را ایستگاه فرجامین نمی شناسد و می گوید تا این جا و بر حسب این تجربه ها و پژوهش نتیجه ی به دست آمده چنین است و راه پژوهش های بعدی را باز نگاه می دارد. آنچه تفکر را به خطر می اندازد و مانع پیشرفت علم می شود، جزمیت است. روش سقراطی گفتمانی و دیالک تیکی است(دیالک تیک نزد سقراط یعنی گفت و گوی خردمندانه. Dia در یونانی و نزد سقراط و افلاطون یعنی از راه و لوگوس یعنی خرد و سخن.
یعنی هم سخنی و این با دیالک تیک هگل و مارکس تفاوت دارد. افلاطون می گوید دیالک تیک[فلسفه] تاج همه دانش هاست) سقراط درگیر پرسش و پاسخ است و همین روش انسان را به پله های برتر دانایی پیش می برد. افلاطون این شیوه کار را از سقراط آموخت اما آن را چند گام به پیش برد. او در آپولوگیا و کریتون فقط درباره شخصیت و اندیشه سقراط سخن می گوید و در پروتاگوراس این مشکل بنیادی فلسفه سقراط را به گفتمان می گذارد که هنرهای اخلاقی آموختنی است و یکتا. اما در اوتیفرون به سوی بنیادکردن فلسفه خود پیش می رود. در این جا سخن درباره دینداری (پارسایی ) است و پای «ایده» (eidos، صورت و مفهوم در فلسفه ارسطو) که در فلسفه افلاطون هسته کانونی است به میان می آید و برای نخستین بار به کار می رود، آنچه بیشتر توجه سقراط را به سمت خود می کشد مشکل پرورش روان آدمی، نیک بختی و دانش است. از دیدگاه او فلسفه همان دانایی و دوری از پندار است. فلسفه نه متضمن گفت و گو بین دو انسان باشد. هر چند یکی از آنها ممکن است با تجربه تر باشد اما هر دو باید آماج حقیقت و واقعیت را دوست بدارند و به میل خود، فروتنانه آزمون انتقادی خرد را تاب آورند و بپذیرند.
سقراط نخستین فیلسوفی بود که مفهوم این کار فلسفه را به آزمون گذاشت و هنوز نیز بهترین نماینده این روش است. او دارای این استعداد بود که حرکت اندیشه را در دیگران برانگیزد اما خود را مرجع اعتبار درستی یا نادرستی اندیشه ها قرار ندهد و جرأت کند بگوید نمی داند. او با این همه استدلال دو نفره را در جهت دانا شدن پیش می برد اما این کار به معنای زورآور کردن آگاهی بر فکر مخاطب نیست. سقراط می گفت: مادرش «ماما» ست و کودک دیگران به کمک او به دنیا می آید. خود من نیز همین هنر را دارم و کودکان اندیشه دیگران را به دنیا می آورم. روش من این است که از دیگران بپرسم و به زایش فکر آنها کمک کنم. اما خود نازایم و چیزی نمی دانم. می بینیم که سقراط با خود انسان سر و کار دارد و هدف فلسفه را گرایش به سوی درون می داند و خوداندیشی را آغاز کار می شمارد: « خود را بشناس و زیاده روی مکن!» این شعار سقراط بود.
طنز سقراطی بسیار گزنده است. او وانمود می کند چیزی نمی داند و در گفت و گو اندک اندک مخاطب را به سوی جایی پیش می برد که وی خود را در وضع نامساعدی می بیند و جهت یابی خود را از دست می دهد و در همین جاست که آن سخره گر بزرگ وارد میدان می شود و به حریف ضربه های کاری وارد می آورد. کار او در این سطح دست انداختن مخاطب و حیله گری(4) نیز هست(معنای اصلی طنز در زبان یونانی) و این شیوه ای است که سقراط به یاری آن کسانی مانند ترازیماخوس(5) را دست می اندازد و پشت او را به خاک می رساند. اما در همه حال کار سقراط این است که مشکل ها را از سویه های گوناگون و متضاد بیازماید و مخاطب را به مرتبه دانایی پیش ببرد.
تأثیر سقراط هم در زمان خود او و هم پس از درگذشت او در خاور و باختر عظیم بوده است. آنچه او گفت افلاطون را به راه فلسفیدن انداخت و از او فیلسوفی یگانه ساخت. ارسطو نیز به وساطت افلاطون از سقراط درس بسیار آموخت. پس از درگذشت سقراط، بعضی به تقلید از بی آلایشی و ساده زیستی او برآمدند و به زندگانی اجتماعی پشت پا زدند و مانند دیوجانس خم نشین شدند و گوشه گزینی اختیار کردند. عده ای دیگر روش کار او را در زمینه نادانستگی ژرفای قضایا چند گامی پیش بردند و به شکاکی گری رسیدند. در مثل پورون به این جا رسید که درباره گزارش های متضاد سکوت کند و هیچ یک را نادرست یا درست نشمارد. او قضاوت درباره درستی یا نادرستی گزاره ها را معلق می گذاشت و می گفت بهترین کار این است که بگوییم فلان گزاره خردمندانه یا محتمل است نه این که بگوییم درست و حقیقی است و این ما را دگربار به سقراط ارجاع می دهد که می گفت: آنچه می دانم این است که هیچ نمی دانم.
طنز و شک سقراطی البته محافل اشرافی آتن را برمی آشفت و عوام را نیز هراسان می ساخت. واکنش مخالفان سقراط را در نمایشنامه ابرهای آریستوفان می بینیم. این نمایشنامه سیاسی نیست بلکه حمله ای است مطایبه آمیز بر سوفیست ها در وجود شخص سقراط. در این نمایشنامه پدری پسر اسراف کار خود را به نزد سقراط می فرستد تا وی از استاد درس خطابه و سفسطه بیاموزد و در این فن ورزیده شود تا بتواند طلبکاران را مجاب کند یا شکست دهد که دست از دعاوی خود بردارند. این پسر جوان که با اسراف کاری خود، پدر را خانه خراب کرده است نزد سقراط فن جدل بین حق و باطل را یاد می گیرد و سبب آسودگی خاطر پدر می شود. اما بعد پسر آموخته های خود را در ناسزاگویی به پدر به کار می گیرد و سرانجام پیرمرد را حسابی کتک می زند و حقانیت عمل خود را به دلیل و برهان به اثبات می رساند!(6)
در قرون میانه فلسفه اخلاق و نظریه دانش سقراطی رواج بسیار یافت اما اینک جامه تئولوژی پوشیده بود و به ویژه نظریه جاودانگی روان او، سرچشمه الهام بسیاری از الاهی دانان شد و آنها از روش استدلال سقراط در این زمینه سود جستند. در دوره جدید، نیچه بزرگ ترین منتقد سقراط به میدان آمد و او و افلاطون را آماج حمله قرار داد. نیچه می گفت: « من خود را به سقراط چنان نزدیک می بینم که هر روز با او می جنگم!» نیچه در شامگاه بت ها فصلی تمام را به حمله به سقراط اختصاص داده است. سقراط در این جا دیگر آن انسان بی آلایش و پاک اندیش افلاطونی نیست. حیله گری است که جوانان را گمراه می کند و با زندگانی به مخالفت برمی خیزد:
سقراط در گوهر خود به طبقه های فرودست تعلق داشت. سقراط از عوام بود. می دانیم و خود می بینیم که سقراط چه اندازه زشت سیما بود. اما زشتی که به خودی خود عیبی است، در نزد یونانیان به تقریب دلیلی برای رد و انکار بود. آیا سقراط در اصل یونانی بود؟ زشتی در موارد بسیار نشانه بالندگی ناقص است، بالندگی ای که به سبب دورگه بودن کند شده باشد وگرنه به نظر می آید که رشدی در جهت انحطاط باشد. مردم شناسان در میان جرم شناسان به ما می گویند که تبهکار نمونه، زشت است: دیورو، دیوخوست اما تبهکار منحط است. آیا سقراط تبهکاری نمونه بود؟ دست کم عقیده آن سیماشناس مشهور که دوستان سقراط آن را بس اعتراض انگیز یافتند، با این تصور، تضادی ندارد. بیگانه ای سیماشناس که از آتن می گذشت به سقراط رویاروی گفت که، هیولاست و وجودش پُر از گناهان و شهوت های پلید است. و سقراط فقط پاسخ داد که: شما مرا چه خوب می شناسید!
فقط بی بند و باری غریزی و هرزگی شناخته شده نیست که در سقراط نشانه انحطاط است بلکه باور نابهنگام آنچه منطقی است و آن بدخواهی گزنده که مشخص کننده اوست نیز به همین سو اشاره می کند و فراموش نکنیم آن اوهام سماعی مانند ندای ایزد سقراط(7) را که در معنایی دینی تفسیر کرده اند. همه چیز او اغراق آمیز، دلقک وار و خنده آور است. همه چیز او در همان زمان پنهانی، پوشیده و از آن واخورده های جامعه است. می کوشم تا دریابم که از کدام روحیه است که تساوی سقراطی: خرد= هنرهای اخلاقی= نیک بختی.... سرچشمه می گیرد. این عجیب ترین تساوی است، آن تساوی که به ویژه همه غریزه های هلنی کهن برضد آنست.
انسان فقط زمانی دیالک تیک را برمی گزیند که راه و چاره دیگری ندارد. می دانیم استدلال های دیالک تیکی بدگمانی انگیز است و چندان متقاعد کننده نیست. همان طور که با آزمون محافل سخنوری به اثبات رسیده از میان بردن تأثیر پیرو دیالک تیک همانا ساده ترین کارهاست. دیالک تیک فقط می تواند آخرین تیر ترکش کسانی باشد که دیگر سلاحی برای شان باقی نمانده است. انسان ناچار است که حق خود را تحمیل کند و گرنه از آن بهره ای نگرفته است. به همین دلیل است که یهودی ها پیرو دیالک تیک بودند. «رینارد روباه» از پیروان دیالک تیک بود. و سقراط نیز پیرو دیالک تیک بود؟
آیا طنز و ریشخند سقراطی نمودار عصیان است؟ نمودار آزردگی و انتقام عوام است؟ آیا او مانند یکی از ستمدیدگان با کاردافکنی «قیاس» از درنده خویی ویژه خود لذت می برد؟ آیا از اشرافی که شیفته خود کرده است، انتقام می گیرد؟ انسان پیرو دیالک تیک افزار ستمگرانه ای در اختیار دارد و به یاری آن می تواند خودکامگی کند و با پیروزی بر دیگران، خود را به خطر می افکند. بر عهده حریف پیرو دیالک تیک است تا نشان دهد ابله نیست. پیرو دیالک تیک حریف را خشمگین و در همان زمان درمانده می کند و سرزندگی را از هوش حریف می گیرد. پس آیا دیالک تیک سقراطی نوعی کین توزی است؟
من با روشی که سقراط می توانست با آن همه چیز را رد کند از نزدیک آشنا شده ام. پس ضروری ترین کار توضیح این واقعیت است که او دیگران را می فریفت. این که او نوعی ستیزه (جدل)(8) جدیدی را کشف کرد و نخستین استاد شمشیربازی این جدل در محافل اشرافی آتن بود، خود یک دلیل است. او دیگران را می فریفت زیرا درست بر غریزه جدلی هلنی ها انگشت نهاد!
به نظر نیچه استدلال سقراطی، شور زندگانی را می کُشد و اخلاق او معارض اخلاق مهتران و پهلوانان خطرپیشه یونانی بوده است. توجه به درون و گسترش دادن معارضه روان و تن از ویژگی های اخلاقی سقراطی است و این با نظریه تأیید زندگانی نیچه تضاد دارد.(9)
طرفداران سقراط نیز می توانند بگویند نیچه تفاوت آداب و رسوم و «دانش اخلاقی» (گوهره درون انسانی) را درنیافته است. کانت گفته بود که قانون اخلاقی درونی ملاک اعتبار است نه رسم و عادت ها و از این جاست که فلسفه اخلاق کانت همسان فلسفه اخلاق سقراط می شود قانون اخلاقی برای انسان فرمانی است که به طور کاته گوریک حکم می کند زیرا نامشروط است. بنیاد واقعی و ملموس ناب تعین اراده فقط خود اراده آزاد است. اراده آزاد اراده ای است که خودش را تعیین می کند و اگر به وسیله «کام جویی» تعیین شود میل و آرزویی به همراه دارد. انجام وظیفه مستلزم چیرگی بر بسیاری از تمایلات است. وظیفه به این اعتبار «والا»ست که حتی برخلاف تمایلات ماست.
قانون اخلاقی «مطلق» است و دلیل کافی آزادی اراده است. پس باید انسان هر چه بیشتر خردمندانه رفتار کند. کانت می گوید: «طوری رفتار کن که اصل رفتار تو همه وقت بتواند مانند اصل قانون دهی کلی به کار رود. اگر ما خرد ناب عملی را به کار ببریم و رفتار ما برحسب این خرد باشد( خرد یعنی توانایی تشخیص اصول)می شود به جایی رسید که اصل قانون دهی کلی را تشخیص داد. در این جا انسان مفهوم آزادی را کشف می کند. آزادی نسبت به قانون اخلاقی، مقدم است تا قانون اخلاقی را کشف نکنیم نمی توانیم آزادی را به دست آوریم. این عاملی است که خودش قانون اخلاقی خود را تعیین می کند. هیچ چیز نیک نیست مگر نیت نیک. خوش بختی خوب است. خوب است که انسان خوش بخت باشد اما مطلق نیست و نسبی است. پس باید از خوب و بد، آن سوتر رفت و اصل مطلق را جست و جو کرد. طوری رفتار کن که بتوانی که بخواهی اصل رفتار تو قانون عمومی شود.
فیلسوف دیگری که در دوره جدید به سقراط دلبسته بود کی یرکه گور است. او سقراط را انسان یکه و نادر و دارای اگزیستانس می داند. یعنی کسی که هستی درونی دارد و اصیل است. به این اعتبار سقراط را می توان از پیشگامان فلسفه اگزیستانس دانست. کسی مانند مسیح که کی یرکه گور را متوجه ژرفای هستی آدمی کرده است.

پی نوشت ها :

1. مثنوی، چاپ نیکلسن، لیدن هلند
2. قاضی اکرم وزیر جمال الدین ابوالحسن علی بن یوسف قفطی مصری، تاریخ الحکماء قفطی: ترجمه فارسی از قرن یازدهم هجرى، به کوشش بهین دارایى، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1371، ص. 275 به بعد.
3. Arete
4.Eironeia
5. تاریخ ادبیات یونان. اچ. جی. رُز. ترجمه ابراهیم یونسی، تهران، امیرکبیر، 1358، ص. 335.
6. فریدریش نیچه، شامگاه بت ها، ترجمه عبدالعلی دست غیب، تهران، نشر سپهر، 1357
7. Daemon
8. Agon

منبع :مجموعه مقالات سقراط، فیلسوف گفتگو

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.