قناعت کن اگر در آرزوی گنج قارونی گدای خویش باش ار طالب ملک سلیمانی پروین اعتصامی

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست بوسه ای چند بیامرز به دشنامی چند حافظ

قیمت دُر نه از صدف باشد تیر را قیمت از هدف باشد سنایی غزنوی

قطره ای کز جویباری می رود از پی انجام کاری می رود

قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است بل قدر مردم از سخن و علم پر بهاست ناصر خسرو

قرض است کارهای بدت نزد روزگار یک روز اگر ز عمر تو ماند ادا کند شفایی کاشانی

قضا رفت و قلم بنوشت فرمان تو را جز صبر کردن چیست درمان ویس و رامین

قطره‌ی اشکیم اما در درون دل نهان گر به سوی دیده ره یابیم دریا می‌شویم مسکین بخارایی

فارغی از قدر جوانی که چیست تا نشوی پیر ندانی که چیست نظامی

فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم حافظ