خود ماه بود چنین منور که تویی یا مهر بود چنین سمنبر که تویی گفتی که برو نکوتری گیر از من الله الله ازین نکوتر که تویی

روشن‌تر از آفتاب و ماهی گویی پدرام‌تر از مسند و گاهی گویی آراسته از لطف الاهی گویی تا خود به کجا رسید خواهی گویی

جایی که نمودی آن رخ روح‌افزای بنمای دلی را که نبردی از جای ز آنروز بیندیش که بی‌علت و دای خصمی دل بندگان کند بر تو خدای

با خصم تو از پی تو ای دهر آرای مهرافزایم گر چه بود کین‌افزای ور تیغ دورویه کرد از سر تا پای خود را چو کمر در دل او سازم جای

گفتم که ببرم از تو ای بینایی گفتی که بمیر تا دلت بربایی گفتار ترا به آزمایش کردم می بشکیبم کنون چه میفرمایی

ای سوسن آزاد ز بس رعنایی چون لاله ز خنده هیچ می‌ناسایی پشتم چو بنفشه گشت ای بینایی زیرا که چو گل زود روی، دیر آیی

تا تو ز درون وفای او می‌جویی وانگه ز برون جفای او میجویی زان کی برهی که نیک و بد با اویی از پنبه همی کشتن آتش جویی

غم کی خورد آنکه شادمانیش تویی یا کی مرد آنکه زندگانیش تویی در نسیهٔ آن جهان کجا بندد دل آنرا که به نقد این جهانیش تویی

بیزار شو از خود که زیان تو تویی کم شو ز ستاره کاسمان تو تویی پیدا دگران راست نهان تو تویی خوش باش که در جمله جهان تو تویی

با من دو هزار عشوه بفروخته‌ای تا این دل من بدین صفت سوخته‌ای تو جامهٔ دلبری کنون دوخته‌ای این چندین عشوه از که آموخته‌ای