گشتم ز غم فراق دیبا دوزی چون سوزن و در سینهٔ سوزن سوزی باشد که مرا به قول نیک آموزی چون سوزن خود به دست گیرد روزی

در هجر تو گر دلم گراید به خسی در بر نگذارمش که سازم هوسی ور دیده نگه کند به دیدار کسی در سر نگذارمش که ماند نفسی

تا هشیاری به طعم مستی نرسی تا تن ندهی به جان پرستی نرسی تا در ره عشق دوست چون آتش و آب از خود نشوی نیست به هستی نرسی

در خدمت ما اگر زمانی باشی در دولت صاحب قرانی باشی ور پاک و عزیز همچو جانی باشی بی ما تو چو بی‌جان و روانی باشی

تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پر گزند اندیشی آنچ از تو توان شدن همین کالبدست یک مزبله‌گو مباش چند اندیشی

زان چشم چو نرگس که به من در نگری چون نرگس تیر ماه خوابم ببری نرگس چشمی چو نرگس ای رشک پری هر چند شکفته‌تر شوی شوخ‌تری

گیرم که غم هجر وصالم نخوری نه نیز به چشم رحم در من نگری این مایه توانی که بر دشمن و دوست آبم نبری و پوستینم ندری

از نکتهٔ فاضلان به اندام‌تری وز سیرت زاهدان نکونام‌تری از رود و سرود و می غم انجام‌تری من سوختم و تو هر زمان خام‌تری

گفتی که چو راه آشنایی گیری اندر دل و جان من روایی گیری کی دانستم که بی‌وفایی گیری در خشم شوی کم سنایی گیری

راهی که به اندیشهٔ دل می‌سپری خواهی که به هر دو عالم اندر نگری در سرت همیشه سیرت گردون دار کانجا که همی ترسی ازو می‌گذری