تمام از گردش چشم تو شد کار من ای ساقی ز دست من بگیر این جام را کز خویشتن رفتم

دیوانه‌ام که بر سر من جنگ می‌شود جنس کساد کوچه و بازار نیستم

رزق می‌آید به پای خویش تا دندان به جاست آسیا تا هست، در اندیشه نان نیستم

نشتر از نامردمی در پردهٔ چشمم شکست از ره هر کس به مژگان خار و خس برداشتم

بی نیاز از خلق از دست دعای خود شدم حاصل عالم ازین یک کف زمین برداشتم

من که روشن بود چشم نوبهار از دیدنم یک چمن خمیازه در آغوش چون گل داشتم

از جام بیخودی کرد، ساقی خدا پرستم بودم ز بت پرستان، تا از خودی نرستم

راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم

دلتنگ از ملامت اغیار نیستم چون گل، گرفته در بغل خار نیستم

تا کی ز غم جهان امانی خواهی تا کی به مراد خود جهانی خواهی چون در خور خویشتن تمنا نکنی زین مسجد و زان میکده نانی خواهی