منم آن غنچه غافل که ز بی‌حوصلگی سر خود در سر یک خنده بیجا کردم

چو نقش پا گزیدم خاکساری تا شوم ایمن ندانستم ز همواری فزون پامال می‌گردم

من که بودم گردباد این بیابان، عاقبت چون ره خوابیده بار خاطر صحرا شدم

ز همراهان کسی نگرفت شمعی پیش راه من به برق تیشه زین ظلمت برون چون کوهکن رفتم

هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می‌آمد که چون خورشید، مطلع‌های عالمگیر می‌گفتم!

من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل بهار خنده‌رو را غنچه تصویر می‌گفتم

بود از موی سفید امید بیداری مرا بالش پر گشت آن هم بهر خواب غفلتم

عالم بیخبری بود بهشت آبادم تا به هوش آمدم از عرش به فرش افتادم

نرمی ره شد چون مخمل تار و پود خواب من جای گل، ای کاش آتش زیر پا می‌داشتم

عاقبت زد بر زمینم آن که از روی نیاز سال‌ها بر روی دستش چون دعا می‌داشتم