تماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی‌آرد به است از جنت در بسته زندانی که من دارم

ز اکسیر قناعت می‌شمارم نعمت الوان اگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارم

امیدم به بی دست و پایی است، ورنه چه کار آید از دست و پایی که دارم؟

سپندست کز جا جهد، جا نماید درین انجمن آشنایی که دارم

چو مینای پر از می فتنه‌ها دارم به زیر سر شود پر شور عالم چون ز سر دستار بردارم

شود بار دلم آن را که از دل بار بردارم نهد پا بر سرم از راه هر کس خار بردارم

نظر برداشت شبنم در هوای آفتاب از گل به امید که من از عارض او چشم بردارم؟

که می‌گوید پری در دیدهٔ مردم نمی‌آید؟ که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم

بزرگان می‌کنند از تلخرویی سرمه در کارم اگرچه با جواب خشک ازین کهسار خرسندم

مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن دربان به یک دیدن، ز صد نادیدنی آزاد گردیدم