کمان بال و پر پرواز گردد تیر بی پر را در آغوش وصال از بیم هجران بیش می‌لرزم

نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم ز بستر چون دعا از سینه‌های پاک برخیزم

ز خال گوشهٔ ابروی یار می‌ترسم ازین ستارهٔ دنباله دار می‌ترسم

گویند به هم مردم عالم گلهٔ خویش پیش که روم من که ز عالم گله دارم؟

نگاه گرم را سر ده به جانم تا دلی دارم مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم

از من خبر دوری این راه مپرسید چندان نفسم نیست که پیغام گذارم

جگر سنگ به نومیدی من می‌سوزد آب حیوانم و از ریگ روان تشنه‌ترم

می‌کنم در کار ساحل این کهن تابوت را تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم؟

تا به کی بر دل ز غیرت زخم پنهانی خورم با تو یاران می خورند و من پشیمانی خورم

نمی‌باید سلاحی تیزدستان شجاعت را که در سر پنجه خصم است شمشیری که من دارم