نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاه ننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟

آه کز بی حاصلی‌ها نیست در خرمن مرا آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم

رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا چون دل خویش ز صد راهگذر جمع کنم؟

خانه‌ای از خانه آیینه دارم پاکتر هر چه هر کس آورد با خویش مهمانش کنم

شوم به خانه مردم، نخوانده چون مهمان؟ که من به خانه خود چون نخوانده مهمانم

به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم که از تردامنی با غنچه همبستر شود شبنم

بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند چون نسیم صبحدم می‌باید از خود رفتنم

گر می‌زنم به هم کف افسوس، دور نیست بال و پری نمانده که بر یکدگر زنم

می‌کند چرخ ستمگر به شکرخنده حساب لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم

ربوده است ز من اختیار، جذبهٔ بحر عنان گسسته‌تر از رشته‌های بارانم