در عالم ایجاد من آن طفل یتیمم کز شیر، به دشنام کند دایه خموشم

ز جوی شیر کردم تلخ بر خود خواب شیرین را خجل چون کوهکن زین بازی طفلانه خویشم

ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی‌برگی خزان گزیده‌ام از نوبهار می‌ترسم

فتح بابی نشد از کعبه و بتخانه مرا بعد ازین گوش بر آواز در دل باشم

چند در دایرهٔ مردم عاقل باشم تختهٔ مشق صد اندیشهٔ باطل باشم

چون گوهر گرامی آدم درین بساط مسجود آفرینش و مردود آتشم

هستی موهوم موج سرابی بیش نیست به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم

از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم چون ترازو از دوسر دایم گرانی می‌کشم

چه نسبت است به مژگان مرا نمی‌دانم که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم

عزیزی خواری و خواری عزیزی بار می‌آورد در آغوش پدر از چاه و زندان بیش می‌لرزم