بیداری دولت به سبک‌روحی من نیست هرچند که در چشم تو چون خواب گرانم

در هر که ترا دیده، به حسرت نگرانم عمری است که من زنده به جان دگرانم

نه ذوق بودن و نه روی بازگردیدن چو خنده بر لب ماتم‌رسیده حیرانم

کیست جز آینه و آب درین قحط‌آباد که کند گریه به روز سفر از دنبالم

در آشیان به خیال تو آن‌قدر ماندم که غنچه شد گل پرواز در پر و بالم

نسازد لن ترانی چون کلیم از طور نومیدم نمک پرورده عشقم، زبان ناز می‌دانم

به میزان قیامت، بیش کم، کم بیش می‌آید زبان این ترازو را نمی‌دانم، نمی‌دانم

گل من از خمیر شیشه و جام است پنداری که چون خالی شدم از باده، خندیدن نمی‌دانم

دست و پا گم می‌کنم زان نرگس نیلوفری من که عمری شد بلای آسمانی می‌کشم

دلی خالی ز غیبت در حضورم می‌توان کردن نیم غمگین به سنگینی اگر مشهور شد گوشم