در جامه و فوطه سخت خرم شده‌ای کاشوب جهان و شور عالم شده‌ای در خواب ندانم که چه دیدستی دوش کامروز چو نقش فوطه در هم شده‌ای

ای آنکه تو رحمت خدایی شده‌ای در چشم بجای روشنایی شده‌ای از رندی سوی پارسایی شده‌ای اندر خور صحبت سنایی شده‌ای

تا نقطهٔ خال مشک بر رخ زده‌ای عشق همه نیکوان تو شهرخ زده‌ای طغرای شهنشاه جهان منسوخ‌ست تا خط نکو بر رخ فرخ زده‌ای

هر چند به دلبری کنون آمده‌ای در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای آلوده همه جامه به خون آمده‌ای گویی که ز چشم من برون آمده‌ای

در حسن چو عشق نادرست آمده‌ای در وعده چو عهد خویش سست آمده‌ای در دلبری ار چند نخست آمده‌ای رو هیچ مگو که سخت چست آمده‌ای

خشنودی تو بجویم ای مولایی چون باد بزان شوم ز ناپروایی چون شمع اگر سرم ز تن بربایی همچون قلم آن کنم که تو فرمایی

گفتی گله کرده‌ای ز من با که و مه بهتان چنین بر من بیچاره منه از تو به کسی گله نکردم بالله گفتم که اگر نکوترم داری به

گر بدگویی ترا بدی گفت ای ماه هرگز نشود بر تو دل بنده تباه از گفتهٔ بدگوی ز ما عذر مخواه کایینه سیه نگردد از روی سیاه

از بهر یکی بوس به دو ماه ای ماه داری سه چهار پنج ماهم گمراه ای شش جهت و هفت فلک را به تو راه از هشت بهشت آمده‌ای در نه ماه

با من ز دریچه‌ای مشبک دلخواه از لطف سخن گفت و من استاده به راه گفتی که ز نور روی آن بت ناگاه صد کوکب سیاره بزاد از یک ماه