چادر شب بستر خود ای طرفه‌نگار گر شب بسر افکنی و گردی سیار از شمع و چراغ پر شود روی زمین وز شعشعهٔ پر ز مه سپهر سیار

در بزم حکیمان ز می شورانگیز نی‌تاب نشستن است و نی پای گریز از بهر من تنگ سراب ای ساقی مینا به سر پیاله کج‌دار و مریز

آن طبع که چون آینهٔ پاکست زغش از بس که به فعل بوالعجب دارد خوش آب آمده از طبیعت خویش برون در تحت بفوق می‌رود چون آتش

سلاخ که ساختی به پردانی خویش کار همه جز عاشق زندانی خویش می‌میرم از انتظار کی خواهی کرد سلاخی گوسفند قربانی خویش

آن ماه که در خوبی او نیست خلاف ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف در خلوت خواب او فلک دانی چیست چادر شب زرنگار بالای لحاف

ای جلوه‌ات از قامت چابک نازک وی نخل قد تو را تحرک نازک از بس که لطیفی قدمت‌تر نشود گر به خرامی بر آب نازک نازک

گاه از همه وجه طامعم می‌دانند گاه از همه باب حاتمم می‌دانند می‌آمی‌زند راستی را به دروغ آنها که زبان به این و آن می‌رانند

عفوی که ز اندازه بدر خواهد بود ظرفش ز جهان وسیع‌تر خواهد بود در ساحت صحرای گناهی که مراست جا یافته بیش جاوه گر خواهد بود

این بنده که ملک نظم پیوستش بود تسخیر جهان مرتبهٔ پستش بود در دست نداشت غیر اشعار نفیس در پای تو ریخت آنچه در دستش بود

آن ابر عطا که حاتمش کرده سجود پیوسته چو بسته بر رخ مادر جود ناچار ما چار شدیم از کرمش راضی و ازو نیامد آن هم به وجود