آن طره چو دارم من بدنام ز دست سررشتهٔ دین رفت به ناکام ز دست تاتاری از آن سلسله در دستم بود یک باره به داده بودم اسلام ز دست

سلاخ که آدمی کشی شیوهٔ اوست چون ریزش خون دوست می‌دارد دوست گر سر ببرد مرا نه پیچم گردن ور پوست کند مرا نگنجم در پوست

گردون که به امر کن فکان چاکرتست فرمانده از آنست که فرمانبر توست در سایه محال نیست خورشید که تو خورشیدی و سایهٔ خدا بر سر توست

این آب که خضر ازو بقا خواسته است وز غیرتش آب زندگی کاسته است از قوت فواره نگشتست بلند کز جای ز تعظیم تو برخاسته است

خانی که سپهرش به سجود آمده است مه بر درش از چرخ کبود آمده است در سایهٔ آفتاب عیسی نسبی است کز چرخ چهارمین فرود آمده است

گفتند ز حادثات این دیر خراب بر بستر درد رفته پای تو به خواب دست الم تو را خدا برتابد تا پای سلامتت درآید به رکاب

روزی که دلم خیال ابروی تو بست وز ناز به من نمودی آن نرگس مست تیری ز کمان خانه ابروی تو جست در سینهٔ من تا پروسوفار نشست

ای قصر بلند آسمان پیش تو پست خلقت همهٔ زیردست از روز الست بر تافته روزگار دستم به جفا دریاب و گرنه میرود کار ز دست

آصف که مهین سواد اقلیم بقاست وز آصفیش سلطنت ایمن ز فناست تا عارضه در خانهٔ دو روزش ننشاند معلوم نشد که سلطنت از که به پاست

طراح که طرح این بنا ریخته است انواع صنایع بهم آمیخته است دهقانی باغ سحر پنداری از اوست کز آب نهال‌ها برانگیخته است