صبح است ز خرمی جهان می خندد هر قطره به بحر بیکران می خندد بو در گل و نشه در می و می در جام از شوق، زمین و آسمان می خندد

تا بر لب من آه شرر باری هست بر ساز شکسته ی دلم تاری هست درهای امید را اگر بربستند تا مرگ بود رخنه ی دیواری هست

ای مشت گل این غرور بیجای تو چیست؟ یک بار به خود نگر که معنای تو چیست؟ یک جعبه‌ی استخوان، دو پیمانه‌ی خون پنهان تو چیست؟ آشکارای تو چیست؟

بی دولت عشق زندگانی نفسی ست هنگامه ی عشرت جوانی هوسی ست بی باد بهار جای گل در گلشن یا دسته ی خار خشک یا مشت خسی ست

هر صبح که کردیم به غم شام گذشت هر جور که دیدیم ز ایام گذشت آلام اگر دست ز ما باز نداشت ما پیر شدیم و درک آلام گذشت

بر قله ی کهسار، درختی برپاست بر شاخ درخت، آشیانی پیداست غم کوه و درخت، زندگانی من است بر شاخ درخت، مرغکی نغمه سراست

سرمایه‌ی عیش، صحبت یاران است دشواری مرگ، دوری ایشان است چون در دل خاک نیز یاران جمعند پس زندگی و مرگ به ما یکسان است

از مرگ نترسم که مددکار من است در روز پسین مونس و غمخوار من است اجداد مرا برده به سر منزل خاک این مرکب خوشخرام رهوار من است

با خلق نکو بزی که زیور این است در آینه ی جمال، جوهر این است آن قطره ی اشکی که بریزد بر خاک بردار که گنج لعل و گوهر این است

ای غره به اینکه دهر فرمانبر توست وین ماه و ستاره و فلک چاکر توست ترسم که ترا چاکر خویش پندارند آن مورچگان که رزقشان پیکر توست