این کینه وران باز به نیرنگ دگر دارند سر فتنه به آهنگ دگر فریاد که این شعبده بازان هر روز خواهند به نام آشتی جنگ دگر

آن منظر فیض صبحگاهی بنگر انوار تجلی الهی بنگر در وادی نقره فام گردون هر شب آن قافله لایتنهای بنگر

ای بار خدای پاک دانای قدیر دارم به تو حاجتی به فضیلت بپذیر آن را که به لطف خویش عزت دادی تا زنده بود به خواریش باز مگیر

طفلی بودم غنوده بر بستر ناز برخاست ز دور نغمه های دمساز تا گوش نهادم نه صدا بود و نه ساز ای شور جوانی! تو کجا رفتی باز

بیا ساقی بده آن جام گلرنگ که زد بر شیشه ی من آسمان سنگ به صد صحرا نمی گنجد غم دل چه سان گنجایش در سینه ی تنگ

ای مرغ شباهنگ دل انگیز، بنال قربان تو، ای طایر شب خیز، بنال از ناله ی تو مرغ دلم نالد زار این ناله به آن ناله در آمیز، بنال

یارب سوزی که جسم و جان را سوزم این کارگه سود و زیان را سوزم یک شعله ی جانسوز که در آتش آن خود را سوزم هر دو جهان را سوزم

ای سرو روان بیا که دستت بوسم لبهای ظریف می پرستت بوسم گر من نخورم تو باده در جامم ریز تا مست شوم دو چشم مستت بوسم

در گلشن زندگی به جز خار نبود جز درد و غم و محنت و آزار نبود امید نکرد گل که یاس آمد بار سرتاسر زندگی جز این کار نبود

چو از دل عشق رفت آزار آید چو گل رفت از گلستان خار آید نمی بینی که چون پنهان شود مهر شب تاریک اندوه بار آید